آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

مرحبا ای بلبل باغ کهن از گل رعنا با ما گو سخن



مرحبا ای بلبل باغ کهن 

از گل رعنا با ما گو سخن 

مرحبا ای هدهد برخنده فال

مرحبا ای طوطی شکر مقال 

مرحبا ای قاصد طرار ما 

میدهی هر دم خبر از یار ما

در زمان هفت آسمان را طی کنی 

مرکب حرص و هوا را پی کنی

دم به دم روشن کنی در دل چراغ 

هر نفس از عشق سازی سینه داغ

مرحبا ای راهنمای راه دین 

از تو روشن شد مرا چشم یقین

یافت فالب، طینت پاکی ز تو

شد پریشان آدم خاکی ز تو 

غرق بودی در محیط ذات پاک 

از تو روشن شد چراغ تیره خاک

ای که بودی در هوای لامکان

چون جدا گشتی بگو راز نهان 

پاک بودی در حریم کبریا

از چه پیدا شد ترا حرص و هوا

جان من با ما بگو اسرار خویش

چشم دل روشن کن و دیدار خویش

آفریده حق ترا جنس چنان 

از تو افتادست سوز اندر جهان

بازگو با ما سخن از اهل راز

از حقیقت غلغل افگن در مجاز

خاک افشان بر سر نفس لعین 

چشم دل روشن کن از نور یقین 

همچو آیینه نما عکس نگار 

آتشی زن در دل این بیقرار

پاک کن آیینه دل از غبار 

تا نماید جلوه رخسار یار 

رهنمائی هادی راه خدا

زانکه هستی در حقیقت راهنما

گر نگردی طالبان را دستگیر 

طالبان کی گیرند دست پیر 

از تو روشن کوکب ایمان من 

پرده بردار از رخ جانان من 

در سخن شد عندلیب با نوا

گفت بشنو تا بگویم راز ها 

آفریده حق مرا از نور ذات

ذات او را تا شناسم از صفات 

بوده ام در باغ وحدت بی نشان 

چون بکثرت آمدم گشتم عیان 

هیچ دانی در پس آن پرده کیست

نغمه چنگ و رباب و عود چیست

دید حسن خویش با چشم شهود 

خوش تجلی کرد در ملک وجود

نیست بر هر ذره خورشید کمال 

هست پیدا از جمال او جلال

ایکه آواز عشق حق گشته پدید

همچو شیطان روی بیهوده ندید

هر که را او آفریده از جمال 

باز یابد راه در بزم وصال 

زهد و تقوا چیست ای مرد فقیر 

لا طمع بودن از سلطن و وزیر

بهر آب و نان نگردی در به در

آبروی خود نریزی بهر زر

ترک سازی صحبت اهل دَول 

گوشه گیری تا نیفتی در خلل

بر در سلطان مرو رویش مبین 

گنج قارون گر دهد کویش مبین 

گر بقاقه جان بر آید در قفس 

چون مگس پنجه مزن بر خوان کس 

تلخ به جلاب شیرین را مچش

پیش دونان بهر نان خواری مکش 

بر سر خوان قناعت دست زن 

گر نباشد دست در فرمان شکن 

باش در گنج قناعت با سکون 

پا منه از گوشه عزلت برون 

پشت پا زن تخت کیکاووس را 

سر بده از کف مده ناموس را  

گر بدست آید ترا گنج و نقود 

ور نداری همت عالی چه سود 

الحذر از حب دنیا الحذر

بهر نان و زر مخور خون جگر 

آبرو ریزند بهر سیم و زر

این سگان را مثل گاو و خر شمر 

مردم کم همت حقیر است در نظر

خوار باشد گر باشد با صد شتر 

هر که عالی همت است و با سخا 

عفو گرداند گناهانش خدا 

خلق گردد رام او با دلبری

سر فراز و بر سپهر چنبری

زهد و تقوی نیست آن کز بهر خلق 

صوفی گوئی و پوشی کهنه دلق

شانه و مسواک و تسبیح و ریا 

جهبه و دستار و قلب بی صفا 

پیش و پس کردی مریدی نا خلف 

چون خر ابله پی آب و علف 

چون بینی چند کس بیهوده گرد 

خویش را گویی منم مردانه مرد

دام اندازی برای مرد و زن 

خویش را گویی منم شیخ زمن 

وعظ گویی خود نیاری در عمل 

چشم پوشی همچو شیطان دغل 

مکر و تلبیس و ریاکاری بود 

هر نفس شیطان ترا یاری بود 

چون شوی استاده از بهر نماز 

دل بود در گاو و خر ای حیله ساز

این نماز تو شود آخر تباه 

فکر باطل ها کند رویت سیاه

خادمان گویند آن شیخ زمان 

چشم پوشید از خلق جهان 

آن خوشامد گوی چندین ابلهان

رهزنانند رهزنانند رهزنان

از ستایش خویشتن را گم کن 

عیب خود بین عیب بر مردم نکن 

ای گرفتاری تو در بند نفس 

نفس کافر را بکش بشکن قفس 

تا کنی پرواز سوی اصل خویش

جا کنی در آشیانه وصل خویش 

چند باشی از مکان خود جدا 

چند گردی دربدر ای بی حیا 

خود بده انصاف ای اهل دغل 

دل پُرست از مکر و مصحف در بغل

با تو همراز است شیطان دم به دم 

کی نهی در راه حق ثابت قدم 

حب دنیا رشته زنار تست 

سدره ریش و ذقن دستار تست 

دل نشد هرگز خلاص از حرص و آز

گه نگردی از حضور دل نماز 

گه نکردی سجده از روی نیاز 

تا شود درهای رحمت بر تو باز

از تضرع سر نسودی بر زمین 

گر ترا بینا نشد چشم یقین 

میکنی طاعت تو از روی ریا 

گر نکردی سجده تو از بهر خدا 

تا بداند خلق مرد اولیاست 

متقی و پرهیزگار و پارساست 

صوفیا گوئی نداری سینه صاف 

از کرامت های خویش شیخی ملاف 

نقس کافر کیش داری در کمین 

بهر شهوت می نشین ای لعین 

می کشایی دست از بهر غنا 

مرد خواهی از عبادات خدا 

می کنی با مکر عالم را مطیع 

میدهی تسکین منم فردا شفیع 

شیخ میگویی و تسبیح به دست 

صد بتی داری نهان ای بت پرست 

یک دلی داری درو صد آرزوست 

چاک دل از دست او صد جا رفوست

ای ز بغض و مکر و عجب آراسته 

ای نفاق زور خود پیراسته 

ای به بخل آراسته زشت  و پلید 

خویش را گویی منم چون بایزید 

از تکبر می کنی هر سو نظر 

خویش را گویی که هستم با خبر 

بت پرستی می کنی هم بت گری 

شد دلت رشک بتان آذری

چند مغروری تو بر اصل و نسب 

از تکبر دور باش ای بی ادب

بت شکن بر هم زن این بتخانه را 

چون خلیل الله بنا کن خانه را 

پیر گشتی صد هوس داری به دل 

جاهلی چون خر فومانده به گل 

آرزوهای تو هرگز کم نشد

قامت حرص و هوایت خم نشد 

دل چو الوده است از حرص و هوا 

کی شود مکشوف اسرار خدا 

صد تمنا در دل است ای بوالفضول 

کی کند نور خدا در وی نزول 

بر تو قسمت میرسد ای بیخبر 

پس چرا قانع نئی بر خشک و تر 

دین و دنیا هر دو کی آید به دست 

این فضولی ها مکن ای خود پرست 

هست دنیا پیر زال پر فریب

می کند پیر و جوان را نا شکیب

عارفان دادند او را صد طلاق 

هر که عاشق شد برو او کرد عاق

این سخن در گوش داری ای جوان 

مولوی گفته ز روی امتحان 

هم خدا  خواهی و هم دنیای دون 

این محال است و خیال است و جنون 

بهر دین دل کند از دنیا علی 

آن علی والی ملک نبی 

آن وصی مصطفی شیر خدا 

آن علی زوج بتول پارسا 

زال دنیا را از آن زد پشت پا 

تا نیاید در نگاه اولیا 

بهر دنیا آن یزید نا خلف 

دین خود کرده برای او تلف

زال دنیا چون در امد در نکاح 

کرد بر خون خود آن سید مباح

داد یاری همچو کس را پیر زال 

کرد او را در دو عالم پایمال

چون خوری پس خورده ای خوان یزید 

تلخ گردان کام خود چون بایزید

گر بیفتد ز پرده از روی مجاز

نفرتی گیری ز زال حیله ساز 

زشت روئی او چو آید در نظر 

از خدا خواهی امان ای بی خبر 

نخوتی آرد ترا مال و منال

گر نداری از تهیدستی منال

نیست رحمی در دل اهل دول

شیوه اهل دغل باشد دغل

اهل دنیا بهر سیم و بهر زر 

گر به دست آید خورد خون پدر

آن شنیدی کر برای عز و جاه 

بیگنه کردند یوسف را بچاه 

از حد بیرحمی اخوان بببین 

حال زار یوسف کنعان ببین

بر سرت باشد گر ترا تاج زر

کس نیاید از تکبر در نظر

ملک رو تابد چون نمرود از خدا

گم کنی خود را نترسی از خدا

حرص افزون می شود از مال و زر 

قطع گردد حب فرزند و پدر

پادشاهان را ببین کز بهر مال 

خون اخوان و پدر کرده حلال

هیچ جاویدی گدا و بینوا

روی گرداند چو نمرود از خدا

دولتت هم گبر و هم بی دین کند 

نفس کافر کفر را تلقین کند 

کور گردد روشن چشم یقین 

بسته گردد بعد از آن دریای دین 

بهر طاعت لقمه ای خور از حلال 

تا نیافزاید ترا رنج و ملال

لقمه شبه چو افتد در شکم 

قوت او می کند از رشته کم 

بر تو ایبد دست گر این حیله ساز 

دست بهر ظلم گرداند دراز 

چشم شهوت چون کشاید آن لعین 

کور گردد دیده اهل یقین 

از تکبر مر ترا رسوا کند 

شهوت حرص و هوا پیدا کند 

بس نیایدی کار تو علم و عمل 

از دغل افتد در ایمانت خلل

نفس کافر تا بود همراه تو 

آتش دوزخ بود جانکاه تو 

گر تو مردی نفس کافر را بکش 

گر نداری دست پس بنشین خمش 

گر نداری همت مردان دین 

چون زنان اندر پس پرده نشین

گر ز دست تو نیاید کار کرد 

همچو حیوان در پس مردان مگرد 

ای مخنث نه تو مردی نه تو زن 

مثل شیطان راه مرد آن را نزن 

مرد باید تا نهد بر نفس پا

بگذرد از شهوت و حرص و هوا 

دست همت را برافرازد بلند 

نفس را چون صید آرد در کمند 

دست را کوتاه سازد از هوس 

بشکند با چنگ همت آن قفس 

گر خوری یه لقمه وجه حلال 

نور تابد بر دلت مهر کمال 

گر کنی از لقمه شبه نفیر 

نفس را سازی به فضل حق اسیر 

دل شود روشن ز نور آیینه دار 

پرتو اندازد در آیینه نگار 

چون گشایی چشم ای اهل یقین 

هر طرف تابان جمال نازنین 

یار را می بین تو در هر آیینه 

سوز و سازی اوسن در هر طنطنه 

جمله ذرات حق اند ای بی خبر 

هر چه آید در نظر از خیر و شر 

اوست در هر ذره پیدا و نهان 

اوست در ارض و سما و لامکان 

پاس دار انفاس ای اهل خرد

تا ترا زان قافله منزل برد 

اوست پیدا و نهان و آشکار 

جلوه ای کردست در هر شی نگار 

هوش در دم دار ای مرد خدا 

یکنفس یک دم مباش از حق جدا

نفی گردان از دل خود ماسوا 

تا نگنجد در دلت غیر خدا 

زنگ دل از صیقل لا پاک کن 

سینه را با تیغ محنت چاک کن 

اسم ذات او چو بر دل نقش بست 

سکه ذرب محبت خوش نشست 

گشته چون بر نقش دل نقش اله 

غیر نقش الله را ای دل مخواه 

چون شوی فانی تو از ذکر خدا 

راه یابی ز حریم کبریا 

چون بمانی با خدا یابی وصال 

خویش را گم سازی ای صاحب کمال 

هر که شد در بحر عرفان آشنا 

ذره ذره قطره داند از خدا

آب دریا چون زند موج دگر 

آب باش در حقیقت جلوه گر 

نقش آب چون حباب این جسم تو

آب چون گردی نماند اسم تو 

چون الف در لام میگردد نهان 

خویش را گم ساز تا گردد او عیان 

گشت واصل چون به دریا آب جو 

آب جو را باز در دریا مجو 

تا توئی کی یار گردد یار او 

چون نباشی یار باشد یار تو 

مولوی فرمود در نظم این بیان 

بر تو روشن کرد اسرار این نهان 

تو درو گم شو وصال اینست و بس 

گم شدن گم کن وصال این است و بس 

بشنو از من گر تو هستی هوشیار 

تا که گویم این سخن را گوش دار 

هر که پند این از من عاشق شنید 

بیشک اندر مجلس جانان رسید 

هر که او از خویشتن بیزار گشت 

بیشک آنکس محرم اسرار گشت 

هر که او سر باخت اندر کوی او 

بنگرد جانان صد بار سوی او 

یک نگاهی گر کند سویم نگار 

جان چه باشد گر بود صد جان نثار 

عاشق دیوانه و سرگشته ایم 

یار جویان گرد هر در گشته ایم 

هر که بوی بشنوم از بوی او 

مست افتم بی خبر در کوی او 

سنبل از بوی او شد تابدار 

لاله از رخسار او شد داغدار 

صد زبان در وصف او سوسن کشید 

غنچه با صد شوق پیراهن درید 

نرگس بیمار چشم از سر کشاد 

جام ذرین در کف سیمین نهاد 

نخل سرو از قامت زیبای او 

سبزه خورد و گشت سر تا پای او 

یار را تو می بینی در هر آیینه

سوز و ساز اوست در هر طنطنه

هر چه بینی در حقیقت جمله اوست

شمع و گل و پروانه و بلبل ازوست

از آید در نظر از جزء و کل 

بوم صحرا بلبل و بستان گل

عارفان را نقش زیبا و چه زشت 

صورت هر نیک و بد را خود نوشت 

مرغ و ماهی مار و مور و خیرو شر 

چشمه حیوان و باران و برق و بر 

سنگ خارا لعل کان یاقوت و در 

ضلمت است و نیز و نور و ماه خور 

هر چه باشد آب و آتش باد و خاک 

جمله را مخلوق کرد از صنع پاک 

گوهر جان مطلع انوار اوست 

معدن دل مخزن اسرار اوست 

یار در پهلو چرا ای بی خبر 

یارور تو چه گردی در به در 

ای گرفتار به بند نام و ننگ 

شیشه ناموس را بشکن به سنگ 

اوست پیدا در تو تو از خویش گم 

مرگ آید ناگهان گوید که قم 

ناگهان خیزی و افتی در مغاک 

روز محشر منفعل خیزی ز خاک 

با خدا هر دم همی گویی دروغ 

از دروغ تو چه افروزد فروغ 

هر زمان گویی که من توبه کنم 

بیخ اغیار از دل خود بر کنم 

چون شود فردا ز سر گیریم کار 

در ز خار عشق او سازد نگار 

روی دل شویم ز آب توبه باز 

با وضوی خون دل سازم نماز

یکدم از وی هر چه باشد کم و بیش 

دل کنم از فکر باطل های خویش 

گوش نفس خویش را مالش دهم 

از هوای هستی و خود وارهم 

عهد پیمان بکشنی چون شب شود 

دل پر از صوت خوش مطرب شود 

شاهد خورشید روی تند خوی 

دلبر غارت گردین عشوه جوی

گر بدست آید در آغوشت کشی

شربت هر تلخ وی شیرین چشی 

گر شود موجود اسباب و طرب 

صرف بی باکی کنی اوقات شب 

ور نباشد این میسر ای گدا

تا سحر باشی در این غم مبتلا 

گر نیاید دست، خون دل خوری

عصمت بی بی بود بی چادری 

چون نداری شرم ای پیمان شکن 

باز میخوای مراد خویشتن 

شهوت خواب و خورش داری مقام 

در عبادت کاهلی و ناتمام 

جهل خر داری تو ای بیهوده گرد 

آنچه تو کردی گنه شیطان نکرد 

نفس بدکردار تو  چون سگ پلید 

دست ایمانت به دندانش گزید 

یافت تعلیم از تو شیطان مکر و ریو 

از تو آموزند بازی طفل دیو 

بهر لقمه ای سگ مردار جو 

میدوی صحرا به صحرا کو به کو 

خوار می گردی ز بهر آب و نان 

در پی سگ تا به کی باشی دوان 

همرهان رفتند بی کس مانده ای 

همچو لنگالنگ در پس مانده ای 

فکر رفتن کن که می آید پلنگ 

تا به کی نشینی ای معیوب لنگ 

تا ترا فرصت شود کاری بساز 

اسپ تازی زین کن و تازی بتاز 

رو که در ملک بقا سلطان شوی 

تا نظیر منظور آن سلطان شوی 

عاشقان را تاج شاهی بر سر است 

ساقی همدم لبالب ساغر است 

چشم بند و لب بند و گوش بند 

گر نبینی سر حق بر ما بخند 

زهد تقوا نیست ای اهل جنون 

بهر شهرت می کنی خود را نگون 

سر کشی پایین و پا بالا کنی 

در ریاضت خلق را شیدا کنی 

همچو مجنون عشق ورزی در مجاز 

همچو لیلی رخ نمایی گه نیاز 

گاه چون شیرین خوری خون جگر 

گه زنی چون کوه کن تیشه به سر 

ای حقیقت دان گذر کن از مجاز 

چند باشی در مقام حرص و آز

چند در کثرت نمایی خویش را 

یک زمان در خانه وحدت بیا 

آشنا شو آنچنان با یار خویش 

تا که خود را گم کنی از کار خویش

تا توئی کی یار گردد یار تو 

چون نباشی یار باشد یار تو 

آنچنان با خود بگردان آشنا 

تا نگردد یک زمان از تو جدا 

زنده گردان این دل پژمرده را 

زنده کن با عشق جانان مرده را 

هر دل کز عشق خالی یافته 

تا بدوزخ روی آنی یافته 

ای خوشا دل بر وی نقش بست 

خاتم دل کند در وی نقش بست 

دل ساز عشق با دلبر بر رسد 

عشق کو تا جامه هستی درد

عشق کو بی بال و پر طیران کند 

عشق کو در لامکان جولان کند 

عشق کو تا تاج سلطانی دهد 

عشق کو ملک سلیمانی دهد 

عشق کو تا چشم دل بینا کند 

عشق کو تا سینه پر سودا کند 

عشق کو تا عقل را زایل کند 

عشق کو تا عقل را جاهل کند 

عشق کو تا جام مدهوشی دهد 

عشق باید تا فراموشی دهد 

عشق ده تا بیخبر سازد مرا 

عشق کو بی پا و سر سازد مرا 

عشق باید دهد تا جام شراب

عشق سازد ساغر می آفتاب

عشق باده از غم جانانه است 

هر که خورد از خویشتن بیگانه است

هیچ میدانی که اصل  عشق چیست 

عشق را از حسن جانان زندگیست 

حسن جانان چون نظر در خویش کرد 

گشت شیدا چون نظر در پیش کرد 

عشق چون جبرئیل در معراج حسن 

بر سر عاشق نهد صد تاج حسن

عاشق و معشوق هر دو گردند یک 

هم تویی معشوق و عاشق نیست شک 

ایگه گشتی واقف اسرار عشق 

نه قدم مردانه اندر کار عشق 

سر بر آور زیر پای عشق نه 

بعد از آن سر در هوای عشق نه 

عشقبازی نیست کاری بوالهوس 

خام طبعان حاضرند همچون مگس 

گر کنی جان را تو بر جانان نثار 

در عوض یک جان دهد صد جان نگار 

کشتگان عشق را جان دگر 

هر زمان از غیب احسان نگر 

تا توانی ای دلاور در عشق کوش 

این حکایت راز عاشق دار گوش 

ای خنک جانی که خود را باخته 

سوخته خود را و با حق ساخته 

خرم آنکس کو قمار عشق باخت 

خویش را نشمرد و جانان را شناخت 

همت پروانه بین ای بی خبر 

سوز چون پروانه تا یابی خبر 

زهد و تقوا چیست ای عالیجناب

بر مراد خویش گشتن کامیاب 

یکزمان خوشدل نباشی در جهان

وا رهی فارغ شوی از این و آن 

دل بود از هر دو عالم بی نیاز 

بگذر از روی حقیقت در مجاز 

ای دریغا عمر تو رفته به خواب 

زنده کی مانده است او را زودیاب 

عمر تو باشد مثال آب جوی 

آب رفته باز کی آید به جوی 

در جهان چون چند روزی میهمان 

این جهان را بر مثال آب دان 

خلق را بین همچو آب و هم حباب 

چشم را بر هم زنی بینی به خواب 

هر چه می بینی به گرداب جهان 

چون حباب گردد از چشم تو نهان 

غافلی از کرده های خویشتن 

نفس را با تیغ لا گردن بزن 

دل مکن از فکر باطل ها تباه 

از خدا غیر از از خدا دیگر مخواه 

چون زبان گویاست بر تن مو به مو 

مو به مو ذکر خدا را نیز بگو

دل مده با دلبران بی وفا 

زانکه دارند شیوه جور و جفا

از جهان مهر و وفا معدوم شد 

حال مردم یک به یک معلوم شد 

آشناییها بر افتاد از جهان 

شرم شکسته شد ز چشم مردمان 

ای دریغا وضع نیکان شد بدل 

در دیار حکم افتاده خلل

قحط افتاده است در ملک سخا 

خشک گشته مزرعه مهر و وفا 

تیغ ممسک شجره احسان برید 

همچو عنقا پرده احسان برید 

همتی رفته است از شاه و گدا 

منعمان گشته گدا و بینوا

همتی برخواست از صاحبدلان 

دارند از دست زمانه صد فغان 

این نشان های قیامت شد پدید 

تا قیامت در جهان آید پدید 

برکتی رفت و تجارت گشت کم 

قامت جود و سخاوت گشت خم 

رحم از دل های مردم شد نهان 

سختی پیدا شده در  مردمان 

خلق نیکو شد ز عالم نا پدید 

طبع مردم سگ صفت گشته پدید

مهر کم شد از دل فرزند و زن 

فتنه برپا گشت در دیر کهن 

چون حیا برخواست عالم گشت تنگ 

دختران با مادران دارند جنگ 

نیست مهری در دل خاص و عوام 

پس میفکن خویش را در قید دام 

چون عدم شد دانه مهر و وفا 

پس مرو در دام چون مرغ هوا 

بند بگسل دام را بر هم بزن 

آشیانه حرص را آتش فکن 

جز خدا کس نیست بر تو مهربان 

دل مده غیر از خدا اندر جهان 

شکر نعمت کن ای رب العباد

داد با تو آنچه می  بایست داد

چشم داده گوش بینی هم زبان

بر تو آشکار گشت اسرار نهان

غافلی از یار خود ای بی خبر

چند باشی بی خبر چون گاو  و خر

نیستی آگاه از لطف خدا

همچو عاشق هر زمان بیند ترا

مهربان هم شد چو معشوق حجاز

گر نبیند جانب عاشق نیاز

عاشق صادق کند جان را فدا 

مرحبا بر عاشقان صد مرحبا

گر ترا از عشق او باشد خبر

از تو مشتاق است او مشتاق تر

گر ترا چشم محبت وا شود

بر تو آن معشوق خود شیدا شود

با تو نزدیک است آن جان جهان

همچو جان است در تو بین آن جان جان

چون تو داری چشم احوال ای پسر

کی آید روی جانان در نظر

این حجاب از توست ای محجوب من

بی حجاب است ور نه آن محبوب من

پیش مردان میر ای نیکو سیر

جان به جانان ده ز جان خود گذر

گر به معشوق تو از خود جاندهی

قالب خود را کنی از جان تهی

در تو گردد جان جانان جلوه گر

خویش را با چشم معشوقی نگر

عارفی گفته است از روی عتاب

گوش کن زود این معما را بیاب

گر نداری شادی از وصل یار

خرقه برخود ماتمی هجران بدار

یک قدم باشد حریم دوست بس

چند گردی بیخبر ای بوالهوس

منزل جانان بود یک گام تو

باده عرفن بود در جام تو

هر نفس در یاد او گامی بزن

هر نفس از عشق و جامی بزن

چشم بگشا و جمال یار بین 

هر طرف هر سو رخ دلدار بین 

چشم باید تا به بیند روی یار 

جلوه ای کردست در هستی نگار 

تا بود این دیو نفست همنشین 

کی شود بینا ترا نقش یقین 



ای فدای تو هم دل و هم جان



ای فدای تو هم دل و هم جان

وی نثار رهت هم این و هم آن

دل فدای تو، چون تویی دلبر

جان نثار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن زدست تو مشکل

جان فشاندن به پای تو آسان

راه وصل تو، راه پرآسیب

درد عشق تو، درد بی‌درمان

بندگانیم جان و دل بر کف

چشم بر حکم و گوش بر فرمان

گر سر صلح داری، اینک دل

ور سر جنگ داری، اینک جان

دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق

هر طرف می‌شتافتم حیران

آخر کار، شوق دیدارم

سوی دیر مغان کشید عنان

چشم بد دور، خلوتی دیدم

روشن از نور حق، نه از نیران

هر طرف دیدم آتشی کان شب

دید در طور موسی عمران

پیری آنجا به آتش افروزی

به ادب گرد پیر مغبچگان

همه سیمین عذار و گل رخسار

همه شیرین زبان و تنگ دهان

عود و چنگ و نی و دف و بربط

شمع و نقل و گل و مل و ریحان

ساقی ماه‌روی مشکین‌موی

مطرب بذله گوی و خوش‌الحان

مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور

خدمتش را تمام بسته میان

من شرمنده از مسلمانی

شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

پیر پرسید کیست این؟ گفتند:

عاشقی بی‌قرار و سرگردان

گفت: جامی دهیدش از می ناب

گرچه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی آتش‌پرست آتش دست

ریخت در ساغر آتش سوزان

چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش

سوخت هم کفر ازان و هم ایمان

مست افتادم و در آن مستی

به زبانی که شرح آن نتوان

این سخن می‌شنیدم از اعضا

همه حتی الورید و الشریان


که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو


از تو ای دوست نگسلم پیوند

ور به تیغم برند بند از بند

الحق ارزان بود ز ما صد جان

وز دهان تو نیم شکرخند

ای پدر پند کم ده از عشقم

که نخواهد شد اهل این فرزند

پند آنان دهند خلق ای کاش

که ز عشق تو می‌دهندم پند

من ره کوی عافیت دانم

چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند

در کلیسا به دلبری ترسا

گفتم: ای جان به دام تو در بند

ای که دارد به تار زنارت

هر سر موی من جدا پیوند

ره به وحدت نیافتن تا کی

ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟

نام حق یگانه چون شاید

که اب و ابن و روح قدس نهند؟

لب شیرین گشود و با من گفت

وز شکرخند ریخت از لب قند

که گر از سر وحدت آگاهی

تهمت کافری به ما مپسند

در سه آیینه شاهد ازلی

پرتو از روی تابناک افگند

سه نگردد بریشم ار او را

پرنیان خوانی و حریر و پرند

ما در این گفتگو که از یک سو

شد ز ناقوس این ترانه بلند


که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو


دوش رفتم به کوی باده فروش

ز آتش عشق دل به جوش و خروش

مجلسی نغز دیدم و روشن

میر آن بزم پیر باده فروش

چاکران ایستاده صف در صف

باده خوران نشسته دوش بدوش

پیر در صدر و می‌کشان گردش

پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش

سینه بی‌کینه و درون صافی

دل پر از گفتگو و لب خاموش

همه را از عنایت ازلی

چشم حق‌بین و گوش راز نیوش

سخن این به آن هنیئالک

پاسخ آن به این که بادت نوش

گوش بر چنگ و چشم بر ساغر

آرزوی دو کون در آغوش

به ادب پیش رفتم و گفتم:

ای تو را دل قرارگاه سروش

عاشقم دردمند و حاجتمند

درد من بنگر و به درمان کوش

پیر خندان به طنز با من گفت:

ای تو را پیر عقل حلقه به گوش

تو کجا ما کجا که از شرمت

دختر رز نشسته برقع‌پوش

گفتمش سوخت جانم، آبی ده

و آتش من فرونشان از جوش

دوش می‌سوختم از این آتش

آه اگر امشبم بود چون دوش

گفت خندان که هین پیاله بگیر

ستدم گفت هان زیاده منوش

جرعه‌ای درکشیدم و گشتم

فارغ از رنج عقل و محنت هوش

چون به هوش آمدم یکی دیدم

مابقی را همه خطوط و نقوش

ناگهان در صوامع ملکوت

این حدیثم سروش گفت به گوش


که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو


چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری

همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد

گردش دور آسمان بینی

آنچه بینی دلت همان خواهد

وانچه خواهد دلت همان بینی

بی‌سر و پا گدای آن جا را

سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پا برهنه قومی را

پای بر فرق فرقدان بینی

هم در آن سر برهنه جمعی را

بر سر از عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را

بر دو کون آستین‌فشان بینی

دل هر ذره را که بشکافی

آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی

کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق

عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات درگذری

وسعت ملک لامکان بینی

آنچه نشنیده گوش آن شنوی

وانچه نادیده چشم آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی

از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان

تا به عین‌الیقین عیان بینی


که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو


یار بی‌پرده از در و دیوار

در تجلی است یا اولی‌الابصار

شمع جویی و آفتاب بلند

روز بس روشن و تو در شب تار

گر ز ظلمات خود رهی بینی

همه عالم مشارق انوار

کوروش قائد و عصا طلبی

بهر این راه روشن و هموار

چشم بگشا به گلستان و ببین

جلوهٔ آب صاف در گل و خار

ز آب بی‌رنگ صد هزاران رنگ

لاله و گل نگر در این گلزار

پا به راه طلب نه و از عشق

بهر این راه توشه‌ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند

که بود پیش عقل بس دشوار

یار گو بالغدو و الآصال

یار جو بالعشی والابکار

صد رهت لن ترانی ار گویند

بازمی‌دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می‌نرسد

پای اوهام و دیدهٔ افکار

بار یابی به محفلی کآنجا

جبرئیل امین ندارد بار

این ره، آن زاد راه و آن منزل

مرد راهی اگر، بیا و بیار

ور نه ای مرد راه چون دگران

یار می‌گوی و پشت سر می‌خار

هاتف، ارباب معرفت که گهی

مست خوانندشان و گه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی

از مغ و دیر و شاهد و زنار

قصد ایشان نهفته اسراری است

که به ایما کنند گاه اظهار

پی بری گر به رازشان دانی

که همین است سر آن اسرار


که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو



نادیده رخت نادیده رخت



نادیده رخت نادیده رخت
در غم هجرت شده مشکل
ترسم که بمیرم نشود مشکل من حل
تو نازنین یار منی
تو یار و غمخوار منی
من که میمیرم خدا من که میسوزم
چرا دور از منی
من که میمیرم خدا من که میسوزم
چرا دور از منی


مطلبی شاید به ظاهر ارزنده



مطلبی شاید به ظاهر ارزنده برای آنهایی که به دنبال حقیقت هستند. برای مطالعه اینجا کلیک کنید.



آن خداوند زمین آسمان



آن خداوند زمین آسمان 

زندگی بخش وجود انس و جان

خاک رهش توتیای چشم ماست

آبرو افزای هر شاه و گداست

هر که باشد دایما در یاد او

یاد حق هر دم بود ارشاد او

گر تو در یاد خدا باشی مدام 

می شوی ای جان من مرد تمام

آفتابی هست پنهان زیر ابر 

بگذر از ابر  و نما رخ همچو بدر

این تنت ابریست در وی آفتاب 

یاد حق می دان همین باشد چو آب 

هر که واقف شد ز اسرار خدا 

هر نفس جز حق ندارد مدعا

حق چه باید یاد آن یزدان پاک

کی بداند قدر آن هر مشت خاک

صحبت نیکان اگر باشد نصیب 

دولت جاوید یابی ای حبیب

دولت اندر خدمت مردان اوست

هر گدا و پادشه قربان اوست

خوی شان گیر  ای برادر خوی شان 

دایما می گرد گرد کوی شان

هر که گرد کوی شان گردید یافت 

هر دو عالم همچو مهر و بدر تافت 

دولت جاوید باشد بندگی 

بندگی کن بندگی کن بندگی 

در لباس بندگی شاهی تراست

دولتی از ماه تا ماهی تراست

هر که غافل شد ازو نادان بود 

گر گدا باشد و گر سلطان بود

شوق مولی از همه بالاتر است

سایه او بر سر ما افسر است

شوق مولی زندگی جان ماست

ذکر او سرمایه عرفان ماست 

شوق مولی معنی ذکر خداست 

که طلسم جسم ها را کیمیاست

آن هجوم خوش که بهر بندگیست

زندگی بی بندگی شرمندگیست

آن هجوم خوش که بهر یاد اوست 

آن هجوم خوش که حق بنیاد اوست

این جهان و آن جهان افسانه ایست 

این و آن از خوشه اش یکدانه ایست

این جهان و آن جهان حیران حق 

اولیا و انبیا قربان حق 

هر دو عالم ذره ای از نور اوست 

مهر و مه مشعل کش مزدور اوست

حاصل دنیا همین دردسر است 

هر که غافل شد از او گاو و خر است

هر دمی که بگذرد در یاد او 

با خدا قایم بود بنیاد او 

غفلت از وی یک زمان صد مرگ دان 

زندگی یاد است نزد عارفان

هر که در یاد خدا دایم بود 

تا خدا قایم بود قایم بود 

هر سری کو سجده سبحان نکرد 

حق مر او را صاحب ایمان نکرد 

سر برای سجده پیدا کرده اند 

درد هر سر را مداوا کرده اند 

عارف از وی یکزمان غافل نبود 

پس ترا باید کنی هر دم سجود 

هر که غافل شد چرا عاقل بود

هر که غافل گشت او جاهل بود 

روز و شب در بندگی باشند شاد 

بندگی و بندگی و یاد یاد

مرد عارف فارغ از چون و چراست

حاصل عمرش همین یاد خداست 

حاصل ایمان همان باشد همان 

کو نباشد غافل از وی یکزمان

کفر باشد از خدا غافل بدن

بر لباس دنیوی مایل شدن 

این لباس دنیوی فانی بود 

بر خداوندیش ارزانی بود 

چیست بنیاد لباس دنیوی 

از خدا غافل شدن ای مولوی 

دین و دنیا بنده احسان او 

این و آن شرمنده احسان او 

چیست احسان صحبت مردان حق 

آنکه می خوانند از عشقش سبق 

یاد او سرمایه ایمان بود 

هر گدا از یاد او سلطان بود 

چیست سلطانی و درویشی بدان 

یاد آن جان آفرین انس و جان 

یاد او گر مونس جانت بود 

هر دو عالم زیر فرمانت بود 

بس بزرگیهاست اندر یاد او 

یاد او هان یاد او هان یاد او

هان شرم کن هان شرم کن هان شرم کن

این دل چون سنگ خود را نرم کن 

معنی نرمی غریبی آمدست 

درد هر سر را طبیبی آمدست

حق پرستان خود پرستی چون کنند 

سربلندان میل پستی چون کنند 

خود پرستی خطره ناپاک توست

آنکه جانی کرد مشت خاک تو 

خانه ات از نور حق روشن شده

یک گلی بوده کنون گلشن شده

پس درون گلشن خود سیر کن 

همچو مرغ قدس در وی طیر کن 

صدهزاران خلد اندر گوشه اش 

هر دو عالم دانه ای از خوشه اش 

قوت آن مرغ مقدس یاد او

یاد او هان یاد او هان یاد او

هر کسی کو مایل یاد خداست 

خاک راهش توتیای چشم ماست 

گر ترا هم یاد حق حاصل شود

حل هر مشکل تو را ای دل شود

حل هر مشکل همین یاد خداست

هر که یاد حق کند ذات خداست

کیست ای جان کو سراپا نور نیست

در حقیقت غیر حق منظور نیست

قطره نوری سراپا نور باش

بگذر از غم دایما مسرور باش

تا به کی در بند غم باشی مدام 

بگذر از غم یاد حق کن والسلام

غم چه باشد غفلت از یاد خدا

هر که یاد حق کند ذات خداست

معنی بی انتها دانی که چیست 

آن که نیامد به قید مرگ و زیست

در سر هر مرد و زن سودای اوست

در دو عالم شورش غوغای اوست

منزل او بر زبان اولیاست 

درد دل او روز و شب یاد خداست

بنده او صاحب هر دو سرای 

کو نبیند غیر نقش کبریای 

چشم او بر غیر هرگز وا نشد

قطره او جز سوی دریا نشد 

این جهان و آن جهان فانی بود

غیر یاد حق که نادانی بود

یاد کن هان تا توانی یاد کن

خانه از یاد حق آباد کن 

این دل تو خانه حق بوده است 

من چه گویم حق چنین فرموده است

شاه با تو همنشین و همزبان

تو بسوی هر کس و ناکس دوان

وی بر جان و بر این احوال تو 

وای بر این غفلت و اضلال تو 

هر کسی کو طالب دیدار شد 

پیش چشمش جمله نقش یار شد

در میان نقش نقاش است و بس 

این سخن را درنیابد بوالهوس

گر تو میخواهی ز عشق حق سبق

یاد حق کن یاد حق کن یاد حق

ای برادر یاد حق دانی که چیست 

اندرون جمله دل ها جای کیست 

چون بدانستی که در دل ها خداست 

پس تو را آداب هر دل مدعاست

یاد حق آنست دیگر یاد نیست

هر که را این غم نباشد شاد نیست 

حق کـه هفتـادو دو ملت آفـرید 

 فـرقه نـاجی از این ها برگـزید

فـرقـه ناجی بدان بی اشتبـاه 

 هست هفتـاد و دو ملت را پنـاه

مردمـان اش هـر یکی پـاکیزه تر 

 خو بروی و خوب خوی و خوش سیـر

به پیش شان جز یـاد حق منظور نیست 

 حرف غیـر بنـدگی دستور نیست

می چکد از حرف شان قند و نبـات 

 بـارد از هر موی شان آب حیات

فـارغ اند ازبغض و از کین و حسد 

 بر نمی آیـد ز شان افعـال بد

هـر کس را عزت و حرمت دهند 

 مفلـس را صـاحب دولت کنند

مـرده دل را آب حیوان می دهد 

 هـر تنی پـژمرده را جان می دهد

سبـز میسـازند چوب خشک را 

 بوی می بخشـد رنگ مشک را

هم شریف اند جمله د ر ذات و صفات 

 طالب ذات اند انهـم غیر ذات

خوی شان علم و ادب را مظهر است 

 روی شـان روشن زمهر انوار است

ملک شـان از قوم مسکینان بوده 

 هـر دو عـالم شـایق ایشان بوده

صحبت شـان خاک را اکسیر کـرد 

 حرف شـان در هر دلی تـاثیر کرد

هـر که بـا ایشان نشیند یک دمی 

 روز فـردا او کجا دارد غمی

آنچـه در صد سـال عمرش بر نیافت 

 صحبت شان همچو خورشیدی بتافت

مـا که از احسـان شـان شرمنده ایم 

 بنـده احسانیم و شـرمند ه ایم

صـد هـزاران همچو من قـربان شان 

 هـر چه گویم کم بود در شان شان

شـان اشـان بیـرون بود از گفتگو 

 جـامعه شان پاک است از شستشو

پیروی کن این حدیث شاه را

پیروی کن هادی این راه را 

تا تو هم یابی مراد عمر یا

لذتی یابی از شوق کبریا

جاهل آنجا صاحب دل می شود

غرق دریائی  بساحل می شود

ناقص آنجا عارف کامل بود

یاد مولی هر که را حاصل بود

این ادب تاجیست بهر فرق کس

زانکه از حق نیست غافل یک نقس 

داروی هر درد را یاد خداست

زانکه در هر حال یاد حق رواست

مرشد کامل همان باشد همان 

کز کلامش بوی حق آید عیان

هر که آید پیش ایشان ذره وار

زود گردد همچومهر نوربار

زندگی این است بی چون و چرا

بگذرد این عمر در یاد خدا

خودپرستی کار نادان آمده

حق پرستی راه ایمان آمده 

هر دمی غفلت بود مشکل عظیم

حق نگهدارد ز شیطان الرجیم

آن که روز و شب به یادش مبتلاست

این متاع اندر دکان اولیاست 

کمترین بنده درگاهشان

بهتر است از مهتران این جهان

سرمه چشمی ز خاک راهشان

بس بزرگ آمد فدای راهشان

پس ترا باید که خدمتکارشان

در کتابت حق سبق بخشید شان

خدمت شان بندگی حق بود

کان قبول قادر مطلق بود

چشمشان روشن ز دیدار اله

در لباس اندر گدایی پادشاه

هر گدا را عز و جاهی میدهند

دولت بی اشتباهی می دهند

خویشتن را هیچ میدانندشان

حرف حق را روز و شب خوانندشان

همچینین مردان بچوگان کیستند 

دیگران مردند اینان زیستند

معنی این زندگی یاد خداست 

کز طفیلش زنده جان اولیاست

همچنین پندار خود را ای عزیز

تا شوی ای جان من مرد تمیز

ذره را دیدم که خورشید جهان 

شد ز صحبت فیض صاحبدلان

ذره را خورشید انور می کنند 

خاک را از حق منور می کنند 

ناقصان را در نظر عارف کنند 

بیدلان را ز دل صاحبدل کنند 

نیست با کسی دعوی شان در جهان

در دو عالم با همه بازندشان

یار را معنی نمیدانی که چیست

ای خوشا عمرش که دریاوش بزیست

صاحبان را بنده بسیار آمده

بنده را با بندگی کار آمده

کیست صاحبدل که حق بشناسدش 

کز لقایش شوق حق می باردش 

هست پیش روز و شب در یاد او 

یک نفس خالی نمی باشد ازو 

رسم او آیین درویشی بود

از خدا و با همه خویشی بود

خودپرستی از میان برداشتند

تخم حق در کشت دل ها کاشتند

تا کجا او صاحب مرد خداست 

از هزاران گر یکی گویم رواست

مرد عارف زنده از عرفان اوست 

نعمت هر دو جهان در خوان اوست

جمله می خوانند ذکر ذوالجلال 

ای زهی قیل و زهی فرخنده فال 

آن روا باشد دگر منظور نیست

صرف عمر بندگی دستور نیست

باقی و سرمایه عمری که هست 

هست اندر صحبت ایشان که هست

صحبتشان کیمیا باشد ترا 

هر چه می خواهی روا باشد ترا

صحبت ایشان بود لطف خدا 

تا نصیحت کن بود این رهنما

هر کسی کو دولت جاوید یافت

زندگی عمر را امید یافت 

این همه فانی و آن باقی بدان 

جام عشق پاک را ساقی بدان 

هر چه هست از صحبت ایشان بود

کز طفیلش جمله آبادان بود

این همه آبادی از ذکر خداست

غفلت از وی یک نفس مرگ خطاست

معنی حق صورتی باشد نکو 

صورت حق صورت مردان او

صورت ایشان بود در انجمن 

وصف ایشان بر زبان مرد و زن 

صحبتشان حاصل این زندگیست

زندگی این زندگی این زندگیست

گر تو میخواهی که مرد حق شوی 

عارف و هم مطلق کامل شوی

این همه کان صاحب جان آمدند 

از برای صحبتشان آمدند 

زندگی ایشان ز فیض صبحت است

صحبتشان این همه پر رحمت است

هر کسی را صحبت شان نایدش 

تا ز دل عقد گهر بگشایدش 

صاحب گنجینه ای ای بیخبر 

لیک زان گنجی ترا نبود خبر 

کی از آن گنجی تو یابی اطلاع 

چون درون قفل باشد این متاع

پس ترا لازم بود جوئی کلید 

تا ببینی گنج مخفی را پدید 

این کلید نام پیش شان بود

مرهم دل های ریش جان بود

چون کسی را این کلید آید به دست

صاحب گنجینه گردد هر که هست

این هم از مردان حق شد ای شفیق 

زانکه راهی یافت در کوی رفیق

صحبتشان ذره را چون ماه کرد

هر گدا را صحبتشان شاه کرد

رحمت حق باد بر اوضاع شان 

بر پدر بر مادر و بر اتباع شان

خر که شان را دید حق را دیدست 

خوش کلی از باغ صحبت چیده است

دیدن ایشان جدا از دیدنست 

گل ز باغ معرفت بر چیدنست

مشکل آید دیدن حق را بدان 

میدهد این جمله صحبت را نشان

دیدن حق معنی ای دارد شریف

این همه آن جمله آن ذات شریف 

هر گدا دانست این حرف تمام 

یافت آن کنج خفی را در مقام

زین حرف کسی باشد واقف که او 

دارد از شوق محبت گفتگو

شوق مولی بس که باشد دستگیر 

ذره گرد و رنگ خورشید منیر

بس که حق می بارد از دیدارشان 

دیده را روشن کن از دیدارشان 

روز و شب باشد در ذکر او مدام 

در لباس دنیوی مرد تمام

همچنین در یاد حق دارند دست

حق شناس و حق پسند و حق پرست 

در لباس دنیوی سر تا قدم 

بینی و غافل نشینی دم به دم 

آن خدای پاکشان را پاک کرد 

گر چه جسمشان ز مشت خاک کرد

این وجود خاک پاک از یاد اوست

زانکه انسان مظهر بنیاد اوست

رسمشام آیین دلداری بود

در همه حال از خدا یاری بود

هر کسی را گر نصیب این دولت است 

دولت جاوید اندر صحبت است

این همه از صحبت مردان اوست 

دولت هر دو سرا در شان اوست

صحبتشان نفع بسیار آورد

نخل جسم از یاد حق بار آورد

همچینین صحبت کسی دست آیدش 

کز برای مردمی می شایدش 

مردمی معنی به حق پیوستن است

غیر ذکرش از همه وارستن است 

چون دل بنده به ذکرش راه یافت 

حاصل عمرش به دل آگاه یافت 

کارش از گردون گردان در گذشت

بر سر دنیا چو مردان در گذشت

این جهان و آن جهان تحسین کنند 

زانکه از دل ذکر حق رنگین کنند 

در وجودش آفتابی تافته 

نام حق در صحبتشان یافته 

نام حق از بس که روز و شب گرفت 

دست او را ذکر مولی بر گرفت

ذکر مولی زانکه یاری داد شد

خانه ویران که بود آباد شد 

ذکر مولی دولتی باشد عظیم 

نی به دست آید ز گنج و مال و سیم 

هر که حق را خواست حق او را بخواست

شوق مولی بهترین کیمیاست 

گوهر مقصود این یاد خداست 

لیک او اندر زبان اولیاست

پارسائی به که بهر حق بود

پارسائی چیست کان بی حق بود

هر دو مشتاق آمدند و پارسا 

تا کرا خواند خدایی کبریا

لیک در ظاهر کسی باشد درست 

زانکه ازو مرشد کامل بدست

دین و دنیا هر دو قربان آر او 

هر دو عالم طالب دیدار او

هر که را الفت به نام حق شود 

در حقیقت عارف مطلق شود

عمر آن باشد که آن در یاد رفت 

عمر آن نبود که او بر باد رفت 

یاد حق را طالب او میکنند 

عارف حق جمله نیکو می کنند 

حق همان باشد که باشی بنده ای 

بی ادب دایم ز حق شرمنده ای 

بنده باشد آن باشد که برای بندگیست 

حرف غیر حق همه شرمندگیست

تا توانی بندگی کن بندگی 

خوش علاج این است بهر زندگی 

آن خوشا چشمی که دیده روی دوست

بندگیش جمله مقبول اوست

این جهان و آن جهان از حق پر است 

لیک مرد حق به عالم کمتر است 

گر کسی کو با خدا یکرنگ شد 

وصف او از ملک رومم رنگ شد 

معنی یکرنگی آمد ذوق حق 

بنده را آرام اندر ذوق حق 

او برنگ صاحبی و مال و جاه 

ما برنگ بندگی اندر پناه

او برنگ صاحبی دارد خبر 

بنده را از بندگی باشد خبر 

او به رنگ صاحبی فرمانروا

ما برنگ بندگی روشن گدا 

عمرها خواهان آن دولت شدند 

سال ها مشتاق آن دولت شدند 

تا کسی را درد این ره شد نصیب 

شد بخوبی همچو خورشید حسیب

غیر او یعنی ز حق غفلت بود 

یاد او سرمایه دولت بود

دیدن او تا میسر میشود

صحبت مردان موثر میشود

صحبت مردان حق باشد کرم 

دولتی را کان نباشد هیچ غم

هر کسی کو خویش را بشناخته 

در طریق بندگی پرداخته 

آن امین و محرم راز خداست

عالمی هر سو دوان کان شه کجاست

دیده در دیدار حق گر مبتلاست 

هر چی می بینی به چشمش حق بجاست

هر که شان را دید حق را دیده است

از طریق بندگی فهمیده است 

طرز یکرنگی عجب رنگ آردش 

از بدن نور خدا می باردش 

او برنگ صاحبی و شان او 

بنده ای سر تا قدم قربان او 

صاحبی با صاحبان زیبد مدام 

بنده را در بندگی باید قیام 

صاحبان را صاحبی آمد شعار

بندگان را بندگی آمد بکار 

از برای آنگه تو سرگشته ای 

از پی دنیا ز حق برگشته ای 

دولت گیتی نباشد پایدار 

یک نفس حق را به سوی حق بیار

گر تو باشی غافل از فکر بلند 

تو کجا و او کجا ای هوشمند 

چون دل تو مایل یاد خداست 

آن خدائی پاک از تو کی جداست 

یاد او بنیاد عمر جاودان 

یاد او سرمایه صاحبدلان 

یاد اود درد دو عالم را دواست

یاد او هر گمشده را رهنماست

یاد او این جمله را لازم بود 

هر که غافل شد ازو ملزم بود

یا الهی بنده را توفیق ده 

تا به یادت بگذرد این عمر به 

عمر آن باشد که در یا د خدا 

بگذرد دیگر نباشد مدعا

مدعا بهتر که غیر از یاد نیست

غیر از یادش این دل ما شاد نیست

شادی دایم بود یاد خدا 

این زهی دولت که باشد حق نما 

گر چه حق در جمله دلها بود 

لیک عارف صاحب ایما بود 

چشم کامل عارف از دیدار هست

مرد عارف واقف از اسرار هست

صاحب مردان حق را دوست دار 

تا تو هم گردی رئیس نامدار

هر چه هست از صحبت ایشان بود 

زانکه چشمشان پر از سبحان بود

مردمان را دیده روشن شد از آن 

خاک جسم جمله گلشن شد از آن 

این زهی صحبت که اکسیر شد 

ناقصان را صاحب تدبیر شد 

گوهر و لعل و جواهر پیش شان 

هر دمی کو بگذرد در یادشان 

این جواهر با همه فانی بود

یاد حق بر بنده ارزانی بود

رسم مردان خدا دانی که چیست 

فارغ اند از قیدهای مرگ و زیست 

یک نفس بی یاد او نگذاشتند 

خوش علم بر نه فلک افراشتند 

یاد حق مردان حق را زیور است 

چشم شان خوش خفته پر گوهر است 

حرفشان تعلیم و عمر جاودان 

یاد حق دارند دایم بر زبان

هر چه می گویند اسرار است و بس 

بر نمی آرند غیر حق نفس 

این همه مشتاق دیدار خداست 

بوستان و برگ و گلزار خداست

هر که با مردان حق شد آشنا

سایه او بهتر از بال هما 

یاد حق معنی ز خود بگذشتن است 

آزموده غیر حق وارستن است

رستگی ها غیر حق وارستگی است 

با خدای خویش وابستگی است 

هر کسی کو با خدا دل بسته است 

او ز چرخ نه طبق برجسته است 

صحبت دلبستگان با خدا 

کی میسر آیدت این کیمیا 

دین و دنیا هر دو حیران مانده اند 

بس خرابی و پریشن  مانده اند 

هر که این را آرزویی پاک هست 

کامل است و صاحب ادراک هست

واصلان حق ترا کامل کنند 

دولت جاوید را حاصل کنند 

دولت جاوید پیش عارف است 

این سخن مشهور بس متعارف است 

عرفان و کاملان و واصلان 

نام او دارند دایم بر زبان 

بندگی ایشان بود ذکر خدا 

دولت جاوید یابی حق نما 

چون نماید دولت جاوید او 

نور حق باشی و حق از آن تو 

در دل بنده چو حق پرتو فکند 

خار هجرش را ز پای دل فکند 

خار هجر از پای دل چون دور شد 

خانه دل از خدا معمور شد 

همچو قطره کاو بدریا اوفتاد 

عین دریا گشت و وصلش دست داد 

قطره چون شد به دریا آشنا 

بعد از این تفریق می باید چرا 

یا الهی بنده را توفیق ده 

تا به یادت بگذرد این عمر به