آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو



حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

  ای شمس تبریزی بیا در جان جان داری تو جا
 جان را نوا بخشا شها شاهانه شو شاهانه شو


خالقا بیچارهٔ راهم ترا



خالقا بیچارهٔ راهم ترا

همچو موری لنگ در چاهم ترا

من نمی‌دانم که من اهل چه‌ام

یا کجاام یا کدامم یا که‌ام

بی‌تنی بی‌دولتی بی‌حاصلی

بی‌نوایی بی‌قراری بی‌دلی

عمر در خون جگر بگداخته

بهرهٔ از عمر ناپرداخته

هر چه کرده جمله تاوان آمده

جان به لب عمرم به پایان آمده

دل ز دستم رفته و دین گم شده

صورتم نامانده معنی گم شده

من نه کافر نه مسلمان مانده

در میان هر دو حیران مانده

نه مسلمانم نه کافر، چون کنم

مانده سرگردان و مضطر، چون کنم

در دری تنگم گرفتارآمده

روی در دیوار پندار آمده

بر من بیچاره این در برگشای

وین ز راه افتاده را راهی نمای

بنده را گر نیست زاد راه هیچ

می‌نیاساید ز اشک و آه هیچ

هم توانی سوخت از آهش گناه

هم ز اشکش شست دیوان سیاه

هر که دریاهای اشکش حاصل است

گو بیا کو درخور این منزل است

وانک او را دیدهٔ خون بار نیست

گو برو کو را بر ما کار نیست



شیوهٔ خوش منظران چهره نشان دادن است



شیوهٔ خوش منظران چهره نشان دادن است

پیشهٔ اهل نظر دیدن و جان دادن است

چون به لبش می‌رسی جان بده و دم مزن

نرخ چنین گوهری نقد روان دادن است



گفت و گوی نفس و دل



نفس گفت : دیری ست که آدمیزاد از من  غافل است! اما من از او غافل نیستم !

دل گفت : دیری ست که آدمیزاد از من غافل است ! کاش من هم اجازه داشتم همچون تو باشم !

نفس گفت : تو هرگز نمی توانی به سراغ آدمیزاد بروی مگر اینکه خودش بخواهد.

دل گفت : تو هر وقت که بخواهی به سراغ آدمیزاد می روی!

نفس گفت : من دو نام مستعار دارم ، یک نام مستعار من " دل " است ، هرگاه آدمیزاد میگوید "دلم" میخواهد ، " دلم" نمی خواهد، " دلم " رضایت نمی دهد، " دلم" آشفته است ، "دلم"  با فلانی نیست، اغلب از نام مستعار من استفاده می کند . و اما نام مستعار دیگرم  "خداست" این یکی را بیشتر دوست دارم! من با این نام کارهای بسیاری کرده ام!

دل گفت : دیری ست که آدمی از من و خدای خود غافل است . او " نفس" خود را با من و او اشتباه گرفته!

نفس گفت : دیری ست که آدمیزاد از من غافل است ، او مرا با " دل " و "خدا" ی خود اشتباه گرفته است .

دل گفت : من هیچگاه آشفته نمی شوم ! من آسمانی هستم بی کران!

نفس گفت : و خداوند مرا در شش لایه آفرید پیرامون تو ! هرگاه آدمیزاد لایه ای از من را شناخت، هر دوی ما را بهتر شناخته است!

و با هرلایه " من " ناپدید می شوم و "تو" می مانی ! ای دوست عزیز!

دل گفت : "من"، "او" هستم ، "او" یکتاست، "او" در پس پرده های "تو"ست . هرکه "تو" را دید محو میشود و آنگاه "بیننده" با "دیده شونده" یکی می شود.

صاحبدلی گفت : هرکه نفسش راشناخت،  پروردگارش را شناخته است!

و پیر گفت : راز و رند اصلی "نفس" است ! او را بشناسید!  ای "نفس" عزیز ! ای "نفس" نفیس! تو هرگز کم ارزش نیستی!  تو رمز ورود به سرزمین دل هستی . و این لحظه لحظه ی آشتی ست با نفس!  او را "ببینید"  تا "ناپدید شوید".

"تاریکی" دروازه ی ورود به "شناخت" است.

«خداوند سرپرست کسانی ست که ایمان آورده اند،  آنان را از تاریکی به نور راهبری می نماید.» بقره