آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

با خداییم و شما را رهنما



با خداییم و شما را رهنما 

در حقیقت من خدایم من خدا 

آمدم در صورت انسان پدید 

من شما را رهنما و پیشوا 

بایدت از خود کنون بیرون شدن 

تا یقین گردد تو را این ماجرا 

تو خدایی نیک بین در خویشتن 

نیست غیری در میان جز نام ما

گاه چون موسی روم در کوه طور

گاه چون عیسی شوم ذر مقتدا

گاه بر شکل دیگر پیدا شوم 

گه شوم ظاهر به شکل مصطفا

گاه تیغ کین شوم چون ذوالفقار 

گاه گردم در لباس مرتضا

بوده و هستم و باشم بی شکی

نیک بنگر در روای کبریا

احمدی در چشم ظاهر دیده است

در جمال دلبران نور خدا



گل در بر و می در کف و معشوق به کام است




گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما را

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است

 


غمت در نهانخانه دل نشیند



غمت در نهانخانه دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی 

ز بامی که برخاست، مشکل نشیند 

خلد گر به پا خاری، آسان برآرم

چه سازم به خاری که در دل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم 

که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند 

پی ناقه‌اش رفتم آهسته، ترسم

غباری به دامان محمل نشیند

به دنبال محمل، سبکتر قدم زن

مبادا غباری به محمل نشیند 

نازم به بزم محبت که آنجا  

گدایی به شاهی، مقابل نشیند  



رباعیات شیخ احمد جام



با درد بساز چون دوای تو منم

درکس منگر که آشنای تو منم 

گر بر سر کوی عشق ما کشته شوی 

شکرانه بده که خونبهای تو منم

------------------------------------------------------

 در یمنی و بامنی  پیش منی

در پیش منی و بی منی در یمنی

من با تو چنانم ای نگار چینی

کاندر غلطم که من توام یا تو منی

------------------------------------------------------

از خلق مخواه ار ندهد سوخته شی

ور زانکه دهد به منت افروخته شی

از خالق خود خواه ار دهد اندوخته شی

ور می ندهد بر درش آمیخته شی 

------------------------------------------------------

چون قدر به نیستی است هستی کم کن
هستی بت توست بت پرستی کم کن 
از هستی و نیستی چو فارغ گشتی
مینوش شراب و ذوق مستی کم کن

------------------------------------------------------

چون تیشه مباش و جمله برخود متراش
چون رنده زکار خویش بی بهره نباش
بهره ز اره گیر در عقل معاش
چیزی سوی خود می کش و چیزی می پاش

------------------------------------------------------

عشق آیینه ایست اندرو زنگی نیست
با بی خبران درین سخن جنگی نیست
دانیکه کرا عشق مسلم باشد
آنرا که ز بدنام شدن ننگی نیست

------------------------------------------------------

یارم ز خرابات در آمد مست
مانند لب خویش می لعل به دست 
گفتم صنما من از تو کی خواهم رست 
گفتا نرهد هر آنکه در ما پیوست

------------------------------------------------------

دارم گنهی ز قطره باران بیش

وز شرم گنه فکنده ام سر به پیش

گویند مرا که غم مخور ای درویش 

تو در خور خود کنی و ما در خور خویش

------------------------------------------------------

تا یک سر موی از تو هستی باقیست 
آیین دکان خودپرستی باقیست 
گفتی بت پندار شکستم رستم 
آن بت که ز پندار شکستی باقیست


بنده واقعی



روزی ابراهیم ادهم غلامی خرید.
از او پرسید: نامت چیست؟
گفت:هر چه مرا خوانی.
سوال کرد :چه می خوری؟
گفت: هرچه تو مرا خورانی.
ابراهیم گفت: چه پوشی؟
غلام گفت: هرچه تو مرا پوشانی.
پرسید: چه کار کنی؟
گفت: هر آنچه فرمایی.
ابراهیم گفت: چه خواهی؟
غلام گفت: بنده را با خواستن چه کار؟
ابراهیم با خود گفت: ای مسکین! تو در همه عمر خدای تعالی را چنین بنده بوده ای؟ باری بندگی را از وی بیاموز.

تذکره الاولیاء