آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

سرای خود بغارت داد شاهی



سرای خود بغارت داد شاهی

در افتادند غارت را سپاهی

غلامی پیش شاه ایستادبر پای

دران غارت نمی‌جنبید از جای

یکی گفتش که غارت کن زمانی

که گر سودی بود نبود زیانی

بخندید او که این بر من حرامست

که روی شاه سود من تمامست

مرا در روی شه کردن نگاهی

بسی خوشتر که از مه تا بماهی

دل شه گشت خرم زان یگانه

جواهر خواست خالی از خزانه

بسی جوهر باعزاز و نکو داشت

بدست خویشتن در پیش او داشت

که برگیر آنچ می‌خواهی ترا باد

که کردی ای گرامی جان من شاد

غلامش دست خود بگشاد از هم

سرانگشت شه بگرفت محکم

که ما را کار با این اوفتادست

چه جوهر چه خزانه جمله یادست

چو تو هستی مرا دیگر همه هست

همه دستم دهد چون تو دهی دست

همی هرگز مباد آن روز را نور

که من از تو بدون تو شوم دور

چو جانان آمد از جان کم نیاید

همه این جوی تو کان کم نیاید

دو گیتی را نجوید هر که مردست

یکی را جوید او کین هر دو گردست

چو هر لذت که در هر دوجهان هست

ترا در حضرت او بیش از آن هست

چرا پس ترک دو جهان می‌نگیری

چو مشتاقان پی آن می‌نگیری

یکی را خواه تا در ره نمانی

فلک رو باش تا در چه نمانی

شواغل دور کن مشغول او شو

چو خود را گم کنی در حق فروشو

اگر از دیدهٔ خود دور افتی

همی در عالم پر نور افتی

بهشت آدم بدو گندم بدادست

تو هم بفروش اگر کارت فتادست

نه سید گفت بعضی را بتدبیر

سوی جنت کشند آنگه بزنجیر

اگر جان را بخواهد بود دیدار

چه باشی هشت جنت را خریدار



 

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست



هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست

ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست

ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم

باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم

زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست

گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا

بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست

بخت جوان یار ما دادن جان کار ما

قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست

از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت

ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست

بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست

شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست

در دل ما درنگر هر دم شق قمر

کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست

خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان

کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست

بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم

ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست

آمد موج الست کشتی قالب ببست

باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست



وقت آن آمد که ما با پاکبازان دم زنیم



وقت آن آمد که ما با پاکبازان دم زنیم

از گروه جاهلان یکسو شویم و خم زنیم

ما ز نوریم و نیالائیم به هر تر دامنی

تا رفیق خود نبینیم با کسی کی دم زنیم

دیو شیطان را بگیریم و به دامش در کشیم

قفل لا حول و لا را ما بر آن محکم زنیم

خلق را از بیم دوزخ در نماز آورده اند

ما بهشت و دوزخش در یک زمان بر هم زنیم

خورد آدم گندم  و ما را برون کرد از بهشت

بعد از این ما دست اندر دامن آدم زنیم

وارهیم از هفت کوکب بگذریم از نه فلک

عرش را منزل کنیم و با ملایک دم زنیم

رخت بندیم از این عالم به بالاتر رویم

خیمه در کوه صفا و مروه و زمزم زنیم

صوفی صافی شویم و توبه آریم از گناه

بعد از آن ما خود قدم چون عیسی مریم زنیم

احمدا چون حق بگفتی دیده را حق بین بساز

هر چه گوید حق بگوید ما که ایم که دم زنیم



مخمس شیخ بهایی



تاکی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد

دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار

زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو

هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید

دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید

هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهائی که دلش زار غم توست

هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست

تقصیر خیالی به امید کرم توست




حــدیث زهـد رهـا کن کـه آن ره دگــران است



حــدیث زهـد رهـا کن کـه آن ره دگــران است

تو بـنـدگی خـــــدا کـن بـدان قـدر کـــه توانی

هـــزار خســــته از این ره فرو شــدند و ندیدند

ز بوی دوست نسیمی، زکوی دوست نشانی