آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

مرحبا ای بلبل باغ کهن از گل رعنا با ما گو سخن



مرحبا ای بلبل باغ کهن 

از گل رعنا با ما گو سخن 

مرحبا ای هدهد برخنده فال

مرحبا ای طوطی شکر مقال 

مرحبا ای قاصد طرار ما 

میدهی هر دم خبر از یار ما

در زمان هفت آسمان را طی کنی 

مرکب حرص و هوا را پی کنی

دم به دم روشن کنی در دل چراغ 

هر نفس از عشق سازی سینه داغ

مرحبا ای راهنمای راه دین 

از تو روشن شد مرا چشم یقین

یافت فالب، طینت پاکی ز تو

شد پریشان آدم خاکی ز تو 

غرق بودی در محیط ذات پاک 

از تو روشن شد چراغ تیره خاک

ای که بودی در هوای لامکان

چون جدا گشتی بگو راز نهان 

پاک بودی در حریم کبریا

از چه پیدا شد ترا حرص و هوا

جان من با ما بگو اسرار خویش

چشم دل روشن کن و دیدار خویش

آفریده حق ترا جنس چنان 

از تو افتادست سوز اندر جهان

بازگو با ما سخن از اهل راز

از حقیقت غلغل افگن در مجاز

خاک افشان بر سر نفس لعین 

چشم دل روشن کن از نور یقین 

همچو آیینه نما عکس نگار 

آتشی زن در دل این بیقرار

پاک کن آیینه دل از غبار 

تا نماید جلوه رخسار یار 

رهنمائی هادی راه خدا

زانکه هستی در حقیقت راهنما

گر نگردی طالبان را دستگیر 

طالبان کی گیرند دست پیر 

از تو روشن کوکب ایمان من 

پرده بردار از رخ جانان من 

در سخن شد عندلیب با نوا

گفت بشنو تا بگویم راز ها 

آفریده حق مرا از نور ذات

ذات او را تا شناسم از صفات 

بوده ام در باغ وحدت بی نشان 

چون بکثرت آمدم گشتم عیان 

هیچ دانی در پس آن پرده کیست

نغمه چنگ و رباب و عود چیست

دید حسن خویش با چشم شهود 

خوش تجلی کرد در ملک وجود

نیست بر هر ذره خورشید کمال 

هست پیدا از جمال او جلال

ایکه آواز عشق حق گشته پدید

همچو شیطان روی بیهوده ندید

هر که را او آفریده از جمال 

باز یابد راه در بزم وصال 

زهد و تقوا چیست ای مرد فقیر 

لا طمع بودن از سلطن و وزیر

بهر آب و نان نگردی در به در

آبروی خود نریزی بهر زر

ترک سازی صحبت اهل دَول 

گوشه گیری تا نیفتی در خلل

بر در سلطان مرو رویش مبین 

گنج قارون گر دهد کویش مبین 

گر بقاقه جان بر آید در قفس 

چون مگس پنجه مزن بر خوان کس 

تلخ به جلاب شیرین را مچش

پیش دونان بهر نان خواری مکش 

بر سر خوان قناعت دست زن 

گر نباشد دست در فرمان شکن 

باش در گنج قناعت با سکون 

پا منه از گوشه عزلت برون 

پشت پا زن تخت کیکاووس را 

سر بده از کف مده ناموس را  

گر بدست آید ترا گنج و نقود 

ور نداری همت عالی چه سود 

الحذر از حب دنیا الحذر

بهر نان و زر مخور خون جگر 

آبرو ریزند بهر سیم و زر

این سگان را مثل گاو و خر شمر 

مردم کم همت حقیر است در نظر

خوار باشد گر باشد با صد شتر 

هر که عالی همت است و با سخا 

عفو گرداند گناهانش خدا 

خلق گردد رام او با دلبری

سر فراز و بر سپهر چنبری

زهد و تقوی نیست آن کز بهر خلق 

صوفی گوئی و پوشی کهنه دلق

شانه و مسواک و تسبیح و ریا 

جهبه و دستار و قلب بی صفا 

پیش و پس کردی مریدی نا خلف 

چون خر ابله پی آب و علف 

چون بینی چند کس بیهوده گرد 

خویش را گویی منم مردانه مرد

دام اندازی برای مرد و زن 

خویش را گویی منم شیخ زمن 

وعظ گویی خود نیاری در عمل 

چشم پوشی همچو شیطان دغل 

مکر و تلبیس و ریاکاری بود 

هر نفس شیطان ترا یاری بود 

چون شوی استاده از بهر نماز 

دل بود در گاو و خر ای حیله ساز

این نماز تو شود آخر تباه 

فکر باطل ها کند رویت سیاه

خادمان گویند آن شیخ زمان 

چشم پوشید از خلق جهان 

آن خوشامد گوی چندین ابلهان

رهزنانند رهزنانند رهزنان

از ستایش خویشتن را گم کن 

عیب خود بین عیب بر مردم نکن 

ای گرفتاری تو در بند نفس 

نفس کافر را بکش بشکن قفس 

تا کنی پرواز سوی اصل خویش

جا کنی در آشیانه وصل خویش 

چند باشی از مکان خود جدا 

چند گردی دربدر ای بی حیا 

خود بده انصاف ای اهل دغل 

دل پُرست از مکر و مصحف در بغل

با تو همراز است شیطان دم به دم 

کی نهی در راه حق ثابت قدم 

حب دنیا رشته زنار تست 

سدره ریش و ذقن دستار تست 

دل نشد هرگز خلاص از حرص و آز

گه نگردی از حضور دل نماز 

گه نکردی سجده از روی نیاز 

تا شود درهای رحمت بر تو باز

از تضرع سر نسودی بر زمین 

گر ترا بینا نشد چشم یقین 

میکنی طاعت تو از روی ریا 

گر نکردی سجده تو از بهر خدا 

تا بداند خلق مرد اولیاست 

متقی و پرهیزگار و پارساست 

صوفیا گوئی نداری سینه صاف 

از کرامت های خویش شیخی ملاف 

نقس کافر کیش داری در کمین 

بهر شهوت می نشین ای لعین 

می کشایی دست از بهر غنا 

مرد خواهی از عبادات خدا 

می کنی با مکر عالم را مطیع 

میدهی تسکین منم فردا شفیع 

شیخ میگویی و تسبیح به دست 

صد بتی داری نهان ای بت پرست 

یک دلی داری درو صد آرزوست 

چاک دل از دست او صد جا رفوست

ای ز بغض و مکر و عجب آراسته 

ای نفاق زور خود پیراسته 

ای به بخل آراسته زشت  و پلید 

خویش را گویی منم چون بایزید 

از تکبر می کنی هر سو نظر 

خویش را گویی که هستم با خبر 

بت پرستی می کنی هم بت گری 

شد دلت رشک بتان آذری

چند مغروری تو بر اصل و نسب 

از تکبر دور باش ای بی ادب

بت شکن بر هم زن این بتخانه را 

چون خلیل الله بنا کن خانه را 

پیر گشتی صد هوس داری به دل 

جاهلی چون خر فومانده به گل 

آرزوهای تو هرگز کم نشد

قامت حرص و هوایت خم نشد 

دل چو الوده است از حرص و هوا 

کی شود مکشوف اسرار خدا 

صد تمنا در دل است ای بوالفضول 

کی کند نور خدا در وی نزول 

بر تو قسمت میرسد ای بیخبر 

پس چرا قانع نئی بر خشک و تر 

دین و دنیا هر دو کی آید به دست 

این فضولی ها مکن ای خود پرست 

هست دنیا پیر زال پر فریب

می کند پیر و جوان را نا شکیب

عارفان دادند او را صد طلاق 

هر که عاشق شد برو او کرد عاق

این سخن در گوش داری ای جوان 

مولوی گفته ز روی امتحان 

هم خدا  خواهی و هم دنیای دون 

این محال است و خیال است و جنون 

بهر دین دل کند از دنیا علی 

آن علی والی ملک نبی 

آن وصی مصطفی شیر خدا 

آن علی زوج بتول پارسا 

زال دنیا را از آن زد پشت پا 

تا نیاید در نگاه اولیا 

بهر دنیا آن یزید نا خلف 

دین خود کرده برای او تلف

زال دنیا چون در امد در نکاح 

کرد بر خون خود آن سید مباح

داد یاری همچو کس را پیر زال 

کرد او را در دو عالم پایمال

چون خوری پس خورده ای خوان یزید 

تلخ گردان کام خود چون بایزید

گر بیفتد ز پرده از روی مجاز

نفرتی گیری ز زال حیله ساز 

زشت روئی او چو آید در نظر 

از خدا خواهی امان ای بی خبر 

نخوتی آرد ترا مال و منال

گر نداری از تهیدستی منال

نیست رحمی در دل اهل دول

شیوه اهل دغل باشد دغل

اهل دنیا بهر سیم و بهر زر 

گر به دست آید خورد خون پدر

آن شنیدی کر برای عز و جاه 

بیگنه کردند یوسف را بچاه 

از حد بیرحمی اخوان بببین 

حال زار یوسف کنعان ببین

بر سرت باشد گر ترا تاج زر

کس نیاید از تکبر در نظر

ملک رو تابد چون نمرود از خدا

گم کنی خود را نترسی از خدا

حرص افزون می شود از مال و زر 

قطع گردد حب فرزند و پدر

پادشاهان را ببین کز بهر مال 

خون اخوان و پدر کرده حلال

هیچ جاویدی گدا و بینوا

روی گرداند چو نمرود از خدا

دولتت هم گبر و هم بی دین کند 

نفس کافر کفر را تلقین کند 

کور گردد روشن چشم یقین 

بسته گردد بعد از آن دریای دین 

بهر طاعت لقمه ای خور از حلال 

تا نیافزاید ترا رنج و ملال

لقمه شبه چو افتد در شکم 

قوت او می کند از رشته کم 

بر تو ایبد دست گر این حیله ساز 

دست بهر ظلم گرداند دراز 

چشم شهوت چون کشاید آن لعین 

کور گردد دیده اهل یقین 

از تکبر مر ترا رسوا کند 

شهوت حرص و هوا پیدا کند 

بس نیایدی کار تو علم و عمل 

از دغل افتد در ایمانت خلل

نفس کافر تا بود همراه تو 

آتش دوزخ بود جانکاه تو 

گر تو مردی نفس کافر را بکش 

گر نداری دست پس بنشین خمش 

گر نداری همت مردان دین 

چون زنان اندر پس پرده نشین

گر ز دست تو نیاید کار کرد 

همچو حیوان در پس مردان مگرد 

ای مخنث نه تو مردی نه تو زن 

مثل شیطان راه مرد آن را نزن 

مرد باید تا نهد بر نفس پا

بگذرد از شهوت و حرص و هوا 

دست همت را برافرازد بلند 

نفس را چون صید آرد در کمند 

دست را کوتاه سازد از هوس 

بشکند با چنگ همت آن قفس 

گر خوری یه لقمه وجه حلال 

نور تابد بر دلت مهر کمال 

گر کنی از لقمه شبه نفیر 

نفس را سازی به فضل حق اسیر 

دل شود روشن ز نور آیینه دار 

پرتو اندازد در آیینه نگار 

چون گشایی چشم ای اهل یقین 

هر طرف تابان جمال نازنین 

یار را می بین تو در هر آیینه 

سوز و سازی اوسن در هر طنطنه 

جمله ذرات حق اند ای بی خبر 

هر چه آید در نظر از خیر و شر 

اوست در هر ذره پیدا و نهان 

اوست در ارض و سما و لامکان 

پاس دار انفاس ای اهل خرد

تا ترا زان قافله منزل برد 

اوست پیدا و نهان و آشکار 

جلوه ای کردست در هر شی نگار 

هوش در دم دار ای مرد خدا 

یکنفس یک دم مباش از حق جدا

نفی گردان از دل خود ماسوا 

تا نگنجد در دلت غیر خدا 

زنگ دل از صیقل لا پاک کن 

سینه را با تیغ محنت چاک کن 

اسم ذات او چو بر دل نقش بست 

سکه ذرب محبت خوش نشست 

گشته چون بر نقش دل نقش اله 

غیر نقش الله را ای دل مخواه 

چون شوی فانی تو از ذکر خدا 

راه یابی ز حریم کبریا 

چون بمانی با خدا یابی وصال 

خویش را گم سازی ای صاحب کمال 

هر که شد در بحر عرفان آشنا 

ذره ذره قطره داند از خدا

آب دریا چون زند موج دگر 

آب باش در حقیقت جلوه گر 

نقش آب چون حباب این جسم تو

آب چون گردی نماند اسم تو 

چون الف در لام میگردد نهان 

خویش را گم ساز تا گردد او عیان 

گشت واصل چون به دریا آب جو 

آب جو را باز در دریا مجو 

تا توئی کی یار گردد یار او 

چون نباشی یار باشد یار تو 

مولوی فرمود در نظم این بیان 

بر تو روشن کرد اسرار این نهان 

تو درو گم شو وصال اینست و بس 

گم شدن گم کن وصال این است و بس 

بشنو از من گر تو هستی هوشیار 

تا که گویم این سخن را گوش دار 

هر که پند این از من عاشق شنید 

بیشک اندر مجلس جانان رسید 

هر که او از خویشتن بیزار گشت 

بیشک آنکس محرم اسرار گشت 

هر که او سر باخت اندر کوی او 

بنگرد جانان صد بار سوی او 

یک نگاهی گر کند سویم نگار 

جان چه باشد گر بود صد جان نثار 

عاشق دیوانه و سرگشته ایم 

یار جویان گرد هر در گشته ایم 

هر که بوی بشنوم از بوی او 

مست افتم بی خبر در کوی او 

سنبل از بوی او شد تابدار 

لاله از رخسار او شد داغدار 

صد زبان در وصف او سوسن کشید 

غنچه با صد شوق پیراهن درید 

نرگس بیمار چشم از سر کشاد 

جام ذرین در کف سیمین نهاد 

نخل سرو از قامت زیبای او 

سبزه خورد و گشت سر تا پای او 

یار را تو می بینی در هر آیینه

سوز و ساز اوست در هر طنطنه

هر چه بینی در حقیقت جمله اوست

شمع و گل و پروانه و بلبل ازوست

از آید در نظر از جزء و کل 

بوم صحرا بلبل و بستان گل

عارفان را نقش زیبا و چه زشت 

صورت هر نیک و بد را خود نوشت 

مرغ و ماهی مار و مور و خیرو شر 

چشمه حیوان و باران و برق و بر 

سنگ خارا لعل کان یاقوت و در 

ضلمت است و نیز و نور و ماه خور 

هر چه باشد آب و آتش باد و خاک 

جمله را مخلوق کرد از صنع پاک 

گوهر جان مطلع انوار اوست 

معدن دل مخزن اسرار اوست 

یار در پهلو چرا ای بی خبر 

یارور تو چه گردی در به در 

ای گرفتار به بند نام و ننگ 

شیشه ناموس را بشکن به سنگ 

اوست پیدا در تو تو از خویش گم 

مرگ آید ناگهان گوید که قم 

ناگهان خیزی و افتی در مغاک 

روز محشر منفعل خیزی ز خاک 

با خدا هر دم همی گویی دروغ 

از دروغ تو چه افروزد فروغ 

هر زمان گویی که من توبه کنم 

بیخ اغیار از دل خود بر کنم 

چون شود فردا ز سر گیریم کار 

در ز خار عشق او سازد نگار 

روی دل شویم ز آب توبه باز 

با وضوی خون دل سازم نماز

یکدم از وی هر چه باشد کم و بیش 

دل کنم از فکر باطل های خویش 

گوش نفس خویش را مالش دهم 

از هوای هستی و خود وارهم 

عهد پیمان بکشنی چون شب شود 

دل پر از صوت خوش مطرب شود 

شاهد خورشید روی تند خوی 

دلبر غارت گردین عشوه جوی

گر بدست آید در آغوشت کشی

شربت هر تلخ وی شیرین چشی 

گر شود موجود اسباب و طرب 

صرف بی باکی کنی اوقات شب 

ور نباشد این میسر ای گدا

تا سحر باشی در این غم مبتلا 

گر نیاید دست، خون دل خوری

عصمت بی بی بود بی چادری 

چون نداری شرم ای پیمان شکن 

باز میخوای مراد خویشتن 

شهوت خواب و خورش داری مقام 

در عبادت کاهلی و ناتمام 

جهل خر داری تو ای بیهوده گرد 

آنچه تو کردی گنه شیطان نکرد 

نفس بدکردار تو  چون سگ پلید 

دست ایمانت به دندانش گزید 

یافت تعلیم از تو شیطان مکر و ریو 

از تو آموزند بازی طفل دیو 

بهر لقمه ای سگ مردار جو 

میدوی صحرا به صحرا کو به کو 

خوار می گردی ز بهر آب و نان 

در پی سگ تا به کی باشی دوان 

همرهان رفتند بی کس مانده ای 

همچو لنگالنگ در پس مانده ای 

فکر رفتن کن که می آید پلنگ 

تا به کی نشینی ای معیوب لنگ 

تا ترا فرصت شود کاری بساز 

اسپ تازی زین کن و تازی بتاز 

رو که در ملک بقا سلطان شوی 

تا نظیر منظور آن سلطان شوی 

عاشقان را تاج شاهی بر سر است 

ساقی همدم لبالب ساغر است 

چشم بند و لب بند و گوش بند 

گر نبینی سر حق بر ما بخند 

زهد تقوا نیست ای اهل جنون 

بهر شهرت می کنی خود را نگون 

سر کشی پایین و پا بالا کنی 

در ریاضت خلق را شیدا کنی 

همچو مجنون عشق ورزی در مجاز 

همچو لیلی رخ نمایی گه نیاز 

گاه چون شیرین خوری خون جگر 

گه زنی چون کوه کن تیشه به سر 

ای حقیقت دان گذر کن از مجاز 

چند باشی در مقام حرص و آز

چند در کثرت نمایی خویش را 

یک زمان در خانه وحدت بیا 

آشنا شو آنچنان با یار خویش 

تا که خود را گم کنی از کار خویش

تا توئی کی یار گردد یار تو 

چون نباشی یار باشد یار تو 

آنچنان با خود بگردان آشنا 

تا نگردد یک زمان از تو جدا 

زنده گردان این دل پژمرده را 

زنده کن با عشق جانان مرده را 

هر دل کز عشق خالی یافته 

تا بدوزخ روی آنی یافته 

ای خوشا دل بر وی نقش بست 

خاتم دل کند در وی نقش بست 

دل ساز عشق با دلبر بر رسد 

عشق کو تا جامه هستی درد

عشق کو بی بال و پر طیران کند 

عشق کو در لامکان جولان کند 

عشق کو تا تاج سلطانی دهد 

عشق کو ملک سلیمانی دهد 

عشق کو تا چشم دل بینا کند 

عشق کو تا سینه پر سودا کند 

عشق کو تا عقل را زایل کند 

عشق کو تا عقل را جاهل کند 

عشق کو تا جام مدهوشی دهد 

عشق باید تا فراموشی دهد 

عشق ده تا بیخبر سازد مرا 

عشق کو بی پا و سر سازد مرا 

عشق باید دهد تا جام شراب

عشق سازد ساغر می آفتاب

عشق باده از غم جانانه است 

هر که خورد از خویشتن بیگانه است

هیچ میدانی که اصل  عشق چیست 

عشق را از حسن جانان زندگیست 

حسن جانان چون نظر در خویش کرد 

گشت شیدا چون نظر در پیش کرد 

عشق چون جبرئیل در معراج حسن 

بر سر عاشق نهد صد تاج حسن

عاشق و معشوق هر دو گردند یک 

هم تویی معشوق و عاشق نیست شک 

ایگه گشتی واقف اسرار عشق 

نه قدم مردانه اندر کار عشق 

سر بر آور زیر پای عشق نه 

بعد از آن سر در هوای عشق نه 

عشقبازی نیست کاری بوالهوس 

خام طبعان حاضرند همچون مگس 

گر کنی جان را تو بر جانان نثار 

در عوض یک جان دهد صد جان نگار 

کشتگان عشق را جان دگر 

هر زمان از غیب احسان نگر 

تا توانی ای دلاور در عشق کوش 

این حکایت راز عاشق دار گوش 

ای خنک جانی که خود را باخته 

سوخته خود را و با حق ساخته 

خرم آنکس کو قمار عشق باخت 

خویش را نشمرد و جانان را شناخت 

همت پروانه بین ای بی خبر 

سوز چون پروانه تا یابی خبر 

زهد و تقوا چیست ای عالیجناب

بر مراد خویش گشتن کامیاب 

یکزمان خوشدل نباشی در جهان

وا رهی فارغ شوی از این و آن 

دل بود از هر دو عالم بی نیاز 

بگذر از روی حقیقت در مجاز 

ای دریغا عمر تو رفته به خواب 

زنده کی مانده است او را زودیاب 

عمر تو باشد مثال آب جوی 

آب رفته باز کی آید به جوی 

در جهان چون چند روزی میهمان 

این جهان را بر مثال آب دان 

خلق را بین همچو آب و هم حباب 

چشم را بر هم زنی بینی به خواب 

هر چه می بینی به گرداب جهان 

چون حباب گردد از چشم تو نهان 

غافلی از کرده های خویشتن 

نفس را با تیغ لا گردن بزن 

دل مکن از فکر باطل ها تباه 

از خدا غیر از از خدا دیگر مخواه 

چون زبان گویاست بر تن مو به مو 

مو به مو ذکر خدا را نیز بگو

دل مده با دلبران بی وفا 

زانکه دارند شیوه جور و جفا

از جهان مهر و وفا معدوم شد 

حال مردم یک به یک معلوم شد 

آشناییها بر افتاد از جهان 

شرم شکسته شد ز چشم مردمان 

ای دریغا وضع نیکان شد بدل 

در دیار حکم افتاده خلل

قحط افتاده است در ملک سخا 

خشک گشته مزرعه مهر و وفا 

تیغ ممسک شجره احسان برید 

همچو عنقا پرده احسان برید 

همتی رفته است از شاه و گدا 

منعمان گشته گدا و بینوا

همتی برخواست از صاحبدلان 

دارند از دست زمانه صد فغان 

این نشان های قیامت شد پدید 

تا قیامت در جهان آید پدید 

برکتی رفت و تجارت گشت کم 

قامت جود و سخاوت گشت خم 

رحم از دل های مردم شد نهان 

سختی پیدا شده در  مردمان 

خلق نیکو شد ز عالم نا پدید 

طبع مردم سگ صفت گشته پدید

مهر کم شد از دل فرزند و زن 

فتنه برپا گشت در دیر کهن 

چون حیا برخواست عالم گشت تنگ 

دختران با مادران دارند جنگ 

نیست مهری در دل خاص و عوام 

پس میفکن خویش را در قید دام 

چون عدم شد دانه مهر و وفا 

پس مرو در دام چون مرغ هوا 

بند بگسل دام را بر هم بزن 

آشیانه حرص را آتش فکن 

جز خدا کس نیست بر تو مهربان 

دل مده غیر از خدا اندر جهان 

شکر نعمت کن ای رب العباد

داد با تو آنچه می  بایست داد

چشم داده گوش بینی هم زبان

بر تو آشکار گشت اسرار نهان

غافلی از یار خود ای بی خبر

چند باشی بی خبر چون گاو  و خر

نیستی آگاه از لطف خدا

همچو عاشق هر زمان بیند ترا

مهربان هم شد چو معشوق حجاز

گر نبیند جانب عاشق نیاز

عاشق صادق کند جان را فدا 

مرحبا بر عاشقان صد مرحبا

گر ترا از عشق او باشد خبر

از تو مشتاق است او مشتاق تر

گر ترا چشم محبت وا شود

بر تو آن معشوق خود شیدا شود

با تو نزدیک است آن جان جهان

همچو جان است در تو بین آن جان جان

چون تو داری چشم احوال ای پسر

کی آید روی جانان در نظر

این حجاب از توست ای محجوب من

بی حجاب است ور نه آن محبوب من

پیش مردان میر ای نیکو سیر

جان به جانان ده ز جان خود گذر

گر به معشوق تو از خود جاندهی

قالب خود را کنی از جان تهی

در تو گردد جان جانان جلوه گر

خویش را با چشم معشوقی نگر

عارفی گفته است از روی عتاب

گوش کن زود این معما را بیاب

گر نداری شادی از وصل یار

خرقه برخود ماتمی هجران بدار

یک قدم باشد حریم دوست بس

چند گردی بیخبر ای بوالهوس

منزل جانان بود یک گام تو

باده عرفن بود در جام تو

هر نفس در یاد او گامی بزن

هر نفس از عشق و جامی بزن

چشم بگشا و جمال یار بین 

هر طرف هر سو رخ دلدار بین 

چشم باید تا به بیند روی یار 

جلوه ای کردست در هستی نگار 

تا بود این دیو نفست همنشین 

کی شود بینا ترا نقش یقین 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد