آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو



روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو
عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و مرو
عشوه دهد دشمن من عشوه او را مشنو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو
دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مکن
حیله دشمن مشنو دوست میازار و مرو
هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما
آنج سزد از کرم دوست به پیش آر و مرو
همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده
وسوسه‌ها را بزن آتش تو به یک بار و مرو




تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را



تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را

تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را

نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم

چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را

ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم

نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را

ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم

چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را

چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم

چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را

چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را

چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را

چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی

خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را

ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی

چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را

جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق

چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را

به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو

همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را

ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان

دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را

منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را

منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را

غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن

هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را

بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را

بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را



حکایت جهاز فاطمه رضی (اُسامه گفت سیّد داد فرمان)



اُسامه گفت سیّد داد فرمان

که بوبکر و عمر را پیشِ من خوان

چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز

پیمبر گفت زهرا را دگر نیز

برو بابا جهازت هرچه داری

چنان خواهم که در پیش من آری

اگرچه نورِ چشمی ای دلفروز

بحیدر می‌کنم تسلیمت امروز

شد و یک سنگِ دست آس آن یگانه

برون آورد در ساعت ز خانه

یکی کهنه حصیر از برگِ خرما

یکی مسواک و نعلینی مطرّا

یکی کاسه ز چوب آورد با هم

یکی بالش ز جلد میشِ محکم

یکی چادر ولیکن هفت پاره

همه بنهاد و آمد در نظاره

پیمبر خواجهٔ انواع و اجناس

بگردن بر نهاد آن سنگِ دست آس

ابوبکر آن حصیر آنگاه برداشت

عمر آن بالش اندر راه برداشت

پس آنگه فاطمه نور پیمبر

بشد بر سر فکند آن کهنه چادر

پس آن نعلین را در پای خود بست

پس آن مسواک را بگرفت در دست

اُسامه گفت من آن کاسه آنگاه

گرفتم پس روان گشتم در آن راه

به پیش حجرهٔ حیدر رسیدم

ز گریه روی مردم می‌ندیدم

پیمبر گفت ای مرد نکوکار

چرا می‌گرئی آخر این چنین زار

بدو گفتم ز درویشیِ زهرا

مرا جان و جگر شد خون و خارا

کسی کو خواجهٔ هر دو جهانست

جهاز دخترش اینک عیانست

ببین تا قیصر و کسری چه دارد

ولی پیغمبر از دنیی چه دارد

مرا گفت ای اُسامه این قدر نیز

چو باید مُرد هست این هم بسی چیز

چو پای و دست و روی و جسم و جانت

نخواهد ماند گو این هم ممانت

جگرگوشهٔ پیمبر را عروسی

چو زین سانست تو در چه فسوسی

شنودی حال پیغمبر زمانی

تو می‌خواهی که گرد آری جهانی

چو کار این جهان خون خوردن تست

چه گرد آری، که بار گردن تست

چو خورشیدت اگر باشد کمالی

بوَد آن ملک را آخر زوالی

اگرچه آفتاب عالم افروز

بتخت سلطنت بنشست هر روز

ز دست آسمان با روی چون ماه

کُلَه را بر زمین زد هر شبانگاه

اگر این پردهٔ نیلی نبودی

نه کوژی یافتی کس نه کبودی

فلک کوژست از سر تا به پائی

نیابی راستش در هیچ جائی

چو بگرفتست ازو کوژی جهانی

نیابی راستی از وی زمانی

فلک در خونِ مردان چرخ زن شد

زدلوش حلقِ مردان در رسن شد

زمین بر گاو افتادست مادام

ولی گردون ندارد هیچ آرام

نمی‌دانم چه کارست اوفتاده

که گردون می‌دود گاو ایستاده

فلک را قصدِ جان تو ازانست

که با تو پای گاوش در میانست

زمین بر گاو مانده دشمن تست

که دایم گاوِ او درخرمن تست

میان گاو چندینی چه خفتی

لُباده برفکن بر گاو و رفتی

گَوی، گاوی درو، گوئی برین گاو

فلک چوگان، که یابد یک نفس داو؟

ولی ازجسمِ دل مرده پریشان

شکم پُر کرده هم از پشتِ ایشان

بچرخ چنبری ره نیست هیچی

بخودبر چون رسن تا چند پیچی

اگر مهر فلک عمری بورزی

بدوزد یا بدرد همچو درزی

تنوری تافته‌ست از قرصِ آتش

که از خوانش نیابی گِردهٔ خوش

کجا ازماه سنگت لعل گیرد

که او هر ماه خود را نعل گیرد

که می‌داند که این گردنده پرگار

چه بازی می‌نهد هر لحظه در کار

سپهرا عمر مشتی بی سر و پای

بپیمای و بپیمای و بپیمای

ازین پیمانه پیمودن بادوار

نمی‌آرد ترا سرگشتگی بار؟

نکوکاری نکردی ای نگون کار

که در بازی کنی عالم نگونسار

چو طشتی خون به سر سرپوش می‌باش

پیاپی می‌کُش و خاموش می‌باش

چرا افسوس میداری همیشه

چو جز کُشتن نداری هیچ پیشه

سپهر پیر چون شش روزه طفلی

ز علو افکنده ناگاهت به سفلی

توئی ای شصت ساله تیره حالی

که این شش روزه کردت درجوالی

نهٔ چون بچّهٔ شش روزه آگاه

که این شش روزه طفلت برد از راه

چه گرامروز پیر ناتوانی

ولی درگور طفل آن جهانی

بنیروی اسد تا چند نازی

که تو سرگشتهٔ گر سرفرازی

چو طفلی و ترا نه تن نه زورست

قِماط تو کفن، گهواره گورست

چو پنبه گشت مویت ای یگانه

که پنبه خواهدت کردن زمانه

جوان چون آتشست ای پیرِ عاجز

تو چون پنبه، نسازد هر دو هرگز



ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما



ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما

بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما

از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم

قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما

به دعا آمده‌ام هم به دعا دست بر آر

که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما

فلک آواره به هر سو کندم می‌دانی؟

رشک می‌آیدش از صحبت جان پرور ما

گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند

بکشد از همه انصاف ستم داور ما

روز باشد که بیاید به سلامت بازم

ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما

به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند

نتوان برد هوای تو برون از سر ما

تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زده‌ایم

ورق گل خجل است از ورق دفتر ما

هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ

گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما



تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو



تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار

گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند

این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر

کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو

شاه‌نشین چشم من تکیه گه خیال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو