آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

گفت و گوی نفس و دل



نفس گفت : دیری ست که آدمیزاد از من  غافل است! اما من از او غافل نیستم !

دل گفت : دیری ست که آدمیزاد از من غافل است ! کاش من هم اجازه داشتم همچون تو باشم !

نفس گفت : تو هرگز نمی توانی به سراغ آدمیزاد بروی مگر اینکه خودش بخواهد.

دل گفت : تو هر وقت که بخواهی به سراغ آدمیزاد می روی!

نفس گفت : من دو نام مستعار دارم ، یک نام مستعار من " دل " است ، هرگاه آدمیزاد میگوید "دلم" میخواهد ، " دلم" نمی خواهد، " دلم " رضایت نمی دهد، " دلم" آشفته است ، "دلم"  با فلانی نیست، اغلب از نام مستعار من استفاده می کند . و اما نام مستعار دیگرم  "خداست" این یکی را بیشتر دوست دارم! من با این نام کارهای بسیاری کرده ام!

دل گفت : دیری ست که آدمی از من و خدای خود غافل است . او " نفس" خود را با من و او اشتباه گرفته!

نفس گفت : دیری ست که آدمیزاد از من غافل است ، او مرا با " دل " و "خدا" ی خود اشتباه گرفته است .

دل گفت : من هیچگاه آشفته نمی شوم ! من آسمانی هستم بی کران!

نفس گفت : و خداوند مرا در شش لایه آفرید پیرامون تو ! هرگاه آدمیزاد لایه ای از من را شناخت، هر دوی ما را بهتر شناخته است!

و با هرلایه " من " ناپدید می شوم و "تو" می مانی ! ای دوست عزیز!

دل گفت : "من"، "او" هستم ، "او" یکتاست، "او" در پس پرده های "تو"ست . هرکه "تو" را دید محو میشود و آنگاه "بیننده" با "دیده شونده" یکی می شود.

صاحبدلی گفت : هرکه نفسش راشناخت،  پروردگارش را شناخته است!

و پیر گفت : راز و رند اصلی "نفس" است ! او را بشناسید!  ای "نفس" عزیز ! ای "نفس" نفیس! تو هرگز کم ارزش نیستی!  تو رمز ورود به سرزمین دل هستی . و این لحظه لحظه ی آشتی ست با نفس!  او را "ببینید"  تا "ناپدید شوید".

"تاریکی" دروازه ی ورود به "شناخت" است.

«خداوند سرپرست کسانی ست که ایمان آورده اند،  آنان را از تاریکی به نور راهبری می نماید.» بقره 



رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند



تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد

که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی

که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد

همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت

به در آی تا ببینی طیران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم

هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت