آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

آن خداوند زمین آسمان



آن خداوند زمین آسمان 

زندگی بخش وجود انس و جان

خاک رهش توتیای چشم ماست

آبرو افزای هر شاه و گداست

هر که باشد دایما در یاد او

یاد حق هر دم بود ارشاد او

گر تو در یاد خدا باشی مدام 

می شوی ای جان من مرد تمام

آفتابی هست پنهان زیر ابر 

بگذر از ابر  و نما رخ همچو بدر

این تنت ابریست در وی آفتاب 

یاد حق می دان همین باشد چو آب 

هر که واقف شد ز اسرار خدا 

هر نفس جز حق ندارد مدعا

حق چه باید یاد آن یزدان پاک

کی بداند قدر آن هر مشت خاک

صحبت نیکان اگر باشد نصیب 

دولت جاوید یابی ای حبیب

دولت اندر خدمت مردان اوست

هر گدا و پادشه قربان اوست

خوی شان گیر  ای برادر خوی شان 

دایما می گرد گرد کوی شان

هر که گرد کوی شان گردید یافت 

هر دو عالم همچو مهر و بدر تافت 

دولت جاوید باشد بندگی 

بندگی کن بندگی کن بندگی 

در لباس بندگی شاهی تراست

دولتی از ماه تا ماهی تراست

هر که غافل شد ازو نادان بود 

گر گدا باشد و گر سلطان بود

شوق مولی از همه بالاتر است

سایه او بر سر ما افسر است

شوق مولی زندگی جان ماست

ذکر او سرمایه عرفان ماست 

شوق مولی معنی ذکر خداست 

که طلسم جسم ها را کیمیاست

آن هجوم خوش که بهر بندگیست

زندگی بی بندگی شرمندگیست

آن هجوم خوش که بهر یاد اوست 

آن هجوم خوش که حق بنیاد اوست

این جهان و آن جهان افسانه ایست 

این و آن از خوشه اش یکدانه ایست

این جهان و آن جهان حیران حق 

اولیا و انبیا قربان حق 

هر دو عالم ذره ای از نور اوست 

مهر و مه مشعل کش مزدور اوست

حاصل دنیا همین دردسر است 

هر که غافل شد از او گاو و خر است

هر دمی که بگذرد در یاد او 

با خدا قایم بود بنیاد او 

غفلت از وی یک زمان صد مرگ دان 

زندگی یاد است نزد عارفان

هر که در یاد خدا دایم بود 

تا خدا قایم بود قایم بود 

هر سری کو سجده سبحان نکرد 

حق مر او را صاحب ایمان نکرد 

سر برای سجده پیدا کرده اند 

درد هر سر را مداوا کرده اند 

عارف از وی یکزمان غافل نبود 

پس ترا باید کنی هر دم سجود 

هر که غافل شد چرا عاقل بود

هر که غافل گشت او جاهل بود 

روز و شب در بندگی باشند شاد 

بندگی و بندگی و یاد یاد

مرد عارف فارغ از چون و چراست

حاصل عمرش همین یاد خداست 

حاصل ایمان همان باشد همان 

کو نباشد غافل از وی یکزمان

کفر باشد از خدا غافل بدن

بر لباس دنیوی مایل شدن 

این لباس دنیوی فانی بود 

بر خداوندیش ارزانی بود 

چیست بنیاد لباس دنیوی 

از خدا غافل شدن ای مولوی 

دین و دنیا بنده احسان او 

این و آن شرمنده احسان او 

چیست احسان صحبت مردان حق 

آنکه می خوانند از عشقش سبق 

یاد او سرمایه ایمان بود 

هر گدا از یاد او سلطان بود 

چیست سلطانی و درویشی بدان 

یاد آن جان آفرین انس و جان 

یاد او گر مونس جانت بود 

هر دو عالم زیر فرمانت بود 

بس بزرگیهاست اندر یاد او 

یاد او هان یاد او هان یاد او

هان شرم کن هان شرم کن هان شرم کن

این دل چون سنگ خود را نرم کن 

معنی نرمی غریبی آمدست 

درد هر سر را طبیبی آمدست

حق پرستان خود پرستی چون کنند 

سربلندان میل پستی چون کنند 

خود پرستی خطره ناپاک توست

آنکه جانی کرد مشت خاک تو 

خانه ات از نور حق روشن شده

یک گلی بوده کنون گلشن شده

پس درون گلشن خود سیر کن 

همچو مرغ قدس در وی طیر کن 

صدهزاران خلد اندر گوشه اش 

هر دو عالم دانه ای از خوشه اش 

قوت آن مرغ مقدس یاد او

یاد او هان یاد او هان یاد او

هر کسی کو مایل یاد خداست 

خاک راهش توتیای چشم ماست 

گر ترا هم یاد حق حاصل شود

حل هر مشکل تو را ای دل شود

حل هر مشکل همین یاد خداست

هر که یاد حق کند ذات خداست

کیست ای جان کو سراپا نور نیست

در حقیقت غیر حق منظور نیست

قطره نوری سراپا نور باش

بگذر از غم دایما مسرور باش

تا به کی در بند غم باشی مدام 

بگذر از غم یاد حق کن والسلام

غم چه باشد غفلت از یاد خدا

هر که یاد حق کند ذات خداست

معنی بی انتها دانی که چیست 

آن که نیامد به قید مرگ و زیست

در سر هر مرد و زن سودای اوست

در دو عالم شورش غوغای اوست

منزل او بر زبان اولیاست 

درد دل او روز و شب یاد خداست

بنده او صاحب هر دو سرای 

کو نبیند غیر نقش کبریای 

چشم او بر غیر هرگز وا نشد

قطره او جز سوی دریا نشد 

این جهان و آن جهان فانی بود

غیر یاد حق که نادانی بود

یاد کن هان تا توانی یاد کن

خانه از یاد حق آباد کن 

این دل تو خانه حق بوده است 

من چه گویم حق چنین فرموده است

شاه با تو همنشین و همزبان

تو بسوی هر کس و ناکس دوان

وی بر جان و بر این احوال تو 

وای بر این غفلت و اضلال تو 

هر کسی کو طالب دیدار شد 

پیش چشمش جمله نقش یار شد

در میان نقش نقاش است و بس 

این سخن را درنیابد بوالهوس

گر تو میخواهی ز عشق حق سبق

یاد حق کن یاد حق کن یاد حق

ای برادر یاد حق دانی که چیست 

اندرون جمله دل ها جای کیست 

چون بدانستی که در دل ها خداست 

پس تو را آداب هر دل مدعاست

یاد حق آنست دیگر یاد نیست

هر که را این غم نباشد شاد نیست 

حق کـه هفتـادو دو ملت آفـرید 

 فـرقه نـاجی از این ها برگـزید

فـرقـه ناجی بدان بی اشتبـاه 

 هست هفتـاد و دو ملت را پنـاه

مردمـان اش هـر یکی پـاکیزه تر 

 خو بروی و خوب خوی و خوش سیـر

به پیش شان جز یـاد حق منظور نیست 

 حرف غیـر بنـدگی دستور نیست

می چکد از حرف شان قند و نبـات 

 بـارد از هر موی شان آب حیات

فـارغ اند ازبغض و از کین و حسد 

 بر نمی آیـد ز شان افعـال بد

هـر کس را عزت و حرمت دهند 

 مفلـس را صـاحب دولت کنند

مـرده دل را آب حیوان می دهد 

 هـر تنی پـژمرده را جان می دهد

سبـز میسـازند چوب خشک را 

 بوی می بخشـد رنگ مشک را

هم شریف اند جمله د ر ذات و صفات 

 طالب ذات اند انهـم غیر ذات

خوی شان علم و ادب را مظهر است 

 روی شـان روشن زمهر انوار است

ملک شـان از قوم مسکینان بوده 

 هـر دو عـالم شـایق ایشان بوده

صحبت شـان خاک را اکسیر کـرد 

 حرف شـان در هر دلی تـاثیر کرد

هـر که بـا ایشان نشیند یک دمی 

 روز فـردا او کجا دارد غمی

آنچـه در صد سـال عمرش بر نیافت 

 صحبت شان همچو خورشیدی بتافت

مـا که از احسـان شـان شرمنده ایم 

 بنـده احسانیم و شـرمند ه ایم

صـد هـزاران همچو من قـربان شان 

 هـر چه گویم کم بود در شان شان

شـان اشـان بیـرون بود از گفتگو 

 جـامعه شان پاک است از شستشو

پیروی کن این حدیث شاه را

پیروی کن هادی این راه را 

تا تو هم یابی مراد عمر یا

لذتی یابی از شوق کبریا

جاهل آنجا صاحب دل می شود

غرق دریائی  بساحل می شود

ناقص آنجا عارف کامل بود

یاد مولی هر که را حاصل بود

این ادب تاجیست بهر فرق کس

زانکه از حق نیست غافل یک نقس 

داروی هر درد را یاد خداست

زانکه در هر حال یاد حق رواست

مرشد کامل همان باشد همان 

کز کلامش بوی حق آید عیان

هر که آید پیش ایشان ذره وار

زود گردد همچومهر نوربار

زندگی این است بی چون و چرا

بگذرد این عمر در یاد خدا

خودپرستی کار نادان آمده

حق پرستی راه ایمان آمده 

هر دمی غفلت بود مشکل عظیم

حق نگهدارد ز شیطان الرجیم

آن که روز و شب به یادش مبتلاست

این متاع اندر دکان اولیاست 

کمترین بنده درگاهشان

بهتر است از مهتران این جهان

سرمه چشمی ز خاک راهشان

بس بزرگ آمد فدای راهشان

پس ترا باید که خدمتکارشان

در کتابت حق سبق بخشید شان

خدمت شان بندگی حق بود

کان قبول قادر مطلق بود

چشمشان روشن ز دیدار اله

در لباس اندر گدایی پادشاه

هر گدا را عز و جاهی میدهند

دولت بی اشتباهی می دهند

خویشتن را هیچ میدانندشان

حرف حق را روز و شب خوانندشان

همچینین مردان بچوگان کیستند 

دیگران مردند اینان زیستند

معنی این زندگی یاد خداست 

کز طفیلش زنده جان اولیاست

همچنین پندار خود را ای عزیز

تا شوی ای جان من مرد تمیز

ذره را دیدم که خورشید جهان 

شد ز صحبت فیض صاحبدلان

ذره را خورشید انور می کنند 

خاک را از حق منور می کنند 

ناقصان را در نظر عارف کنند 

بیدلان را ز دل صاحبدل کنند 

نیست با کسی دعوی شان در جهان

در دو عالم با همه بازندشان

یار را معنی نمیدانی که چیست

ای خوشا عمرش که دریاوش بزیست

صاحبان را بنده بسیار آمده

بنده را با بندگی کار آمده

کیست صاحبدل که حق بشناسدش 

کز لقایش شوق حق می باردش 

هست پیش روز و شب در یاد او 

یک نفس خالی نمی باشد ازو 

رسم او آیین درویشی بود

از خدا و با همه خویشی بود

خودپرستی از میان برداشتند

تخم حق در کشت دل ها کاشتند

تا کجا او صاحب مرد خداست 

از هزاران گر یکی گویم رواست

مرد عارف زنده از عرفان اوست 

نعمت هر دو جهان در خوان اوست

جمله می خوانند ذکر ذوالجلال 

ای زهی قیل و زهی فرخنده فال 

آن روا باشد دگر منظور نیست

صرف عمر بندگی دستور نیست

باقی و سرمایه عمری که هست 

هست اندر صحبت ایشان که هست

صحبتشان کیمیا باشد ترا 

هر چه می خواهی روا باشد ترا

صحبت ایشان بود لطف خدا 

تا نصیحت کن بود این رهنما

هر کسی کو دولت جاوید یافت

زندگی عمر را امید یافت 

این همه فانی و آن باقی بدان 

جام عشق پاک را ساقی بدان 

هر چه هست از صحبت ایشان بود

کز طفیلش جمله آبادان بود

این همه آبادی از ذکر خداست

غفلت از وی یک نفس مرگ خطاست

معنی حق صورتی باشد نکو 

صورت حق صورت مردان او

صورت ایشان بود در انجمن 

وصف ایشان بر زبان مرد و زن 

صحبتشان حاصل این زندگیست

زندگی این زندگی این زندگیست

گر تو میخواهی که مرد حق شوی 

عارف و هم مطلق کامل شوی

این همه کان صاحب جان آمدند 

از برای صحبتشان آمدند 

زندگی ایشان ز فیض صبحت است

صحبتشان این همه پر رحمت است

هر کسی را صحبت شان نایدش 

تا ز دل عقد گهر بگشایدش 

صاحب گنجینه ای ای بیخبر 

لیک زان گنجی ترا نبود خبر 

کی از آن گنجی تو یابی اطلاع 

چون درون قفل باشد این متاع

پس ترا لازم بود جوئی کلید 

تا ببینی گنج مخفی را پدید 

این کلید نام پیش شان بود

مرهم دل های ریش جان بود

چون کسی را این کلید آید به دست

صاحب گنجینه گردد هر که هست

این هم از مردان حق شد ای شفیق 

زانکه راهی یافت در کوی رفیق

صحبتشان ذره را چون ماه کرد

هر گدا را صحبتشان شاه کرد

رحمت حق باد بر اوضاع شان 

بر پدر بر مادر و بر اتباع شان

خر که شان را دید حق را دیدست 

خوش کلی از باغ صحبت چیده است

دیدن ایشان جدا از دیدنست 

گل ز باغ معرفت بر چیدنست

مشکل آید دیدن حق را بدان 

میدهد این جمله صحبت را نشان

دیدن حق معنی ای دارد شریف

این همه آن جمله آن ذات شریف 

هر گدا دانست این حرف تمام 

یافت آن کنج خفی را در مقام

زین حرف کسی باشد واقف که او 

دارد از شوق محبت گفتگو

شوق مولی بس که باشد دستگیر 

ذره گرد و رنگ خورشید منیر

بس که حق می بارد از دیدارشان 

دیده را روشن کن از دیدارشان 

روز و شب باشد در ذکر او مدام 

در لباس دنیوی مرد تمام

همچنین در یاد حق دارند دست

حق شناس و حق پسند و حق پرست 

در لباس دنیوی سر تا قدم 

بینی و غافل نشینی دم به دم 

آن خدای پاکشان را پاک کرد 

گر چه جسمشان ز مشت خاک کرد

این وجود خاک پاک از یاد اوست

زانکه انسان مظهر بنیاد اوست

رسمشام آیین دلداری بود

در همه حال از خدا یاری بود

هر کسی را گر نصیب این دولت است 

دولت جاوید اندر صحبت است

این همه از صحبت مردان اوست 

دولت هر دو سرا در شان اوست

صحبتشان نفع بسیار آورد

نخل جسم از یاد حق بار آورد

همچینین صحبت کسی دست آیدش 

کز برای مردمی می شایدش 

مردمی معنی به حق پیوستن است

غیر ذکرش از همه وارستن است 

چون دل بنده به ذکرش راه یافت 

حاصل عمرش به دل آگاه یافت 

کارش از گردون گردان در گذشت

بر سر دنیا چو مردان در گذشت

این جهان و آن جهان تحسین کنند 

زانکه از دل ذکر حق رنگین کنند 

در وجودش آفتابی تافته 

نام حق در صحبتشان یافته 

نام حق از بس که روز و شب گرفت 

دست او را ذکر مولی بر گرفت

ذکر مولی زانکه یاری داد شد

خانه ویران که بود آباد شد 

ذکر مولی دولتی باشد عظیم 

نی به دست آید ز گنج و مال و سیم 

هر که حق را خواست حق او را بخواست

شوق مولی بهترین کیمیاست 

گوهر مقصود این یاد خداست 

لیک او اندر زبان اولیاست

پارسائی به که بهر حق بود

پارسائی چیست کان بی حق بود

هر دو مشتاق آمدند و پارسا 

تا کرا خواند خدایی کبریا

لیک در ظاهر کسی باشد درست 

زانکه ازو مرشد کامل بدست

دین و دنیا هر دو قربان آر او 

هر دو عالم طالب دیدار او

هر که را الفت به نام حق شود 

در حقیقت عارف مطلق شود

عمر آن باشد که آن در یاد رفت 

عمر آن نبود که او بر باد رفت 

یاد حق را طالب او میکنند 

عارف حق جمله نیکو می کنند 

حق همان باشد که باشی بنده ای 

بی ادب دایم ز حق شرمنده ای 

بنده باشد آن باشد که برای بندگیست 

حرف غیر حق همه شرمندگیست

تا توانی بندگی کن بندگی 

خوش علاج این است بهر زندگی 

آن خوشا چشمی که دیده روی دوست

بندگیش جمله مقبول اوست

این جهان و آن جهان از حق پر است 

لیک مرد حق به عالم کمتر است 

گر کسی کو با خدا یکرنگ شد 

وصف او از ملک رومم رنگ شد 

معنی یکرنگی آمد ذوق حق 

بنده را آرام اندر ذوق حق 

او برنگ صاحبی و مال و جاه 

ما برنگ بندگی اندر پناه

او برنگ صاحبی دارد خبر 

بنده را از بندگی باشد خبر 

او به رنگ صاحبی فرمانروا

ما برنگ بندگی روشن گدا 

عمرها خواهان آن دولت شدند 

سال ها مشتاق آن دولت شدند 

تا کسی را درد این ره شد نصیب 

شد بخوبی همچو خورشید حسیب

غیر او یعنی ز حق غفلت بود 

یاد او سرمایه دولت بود

دیدن او تا میسر میشود

صحبت مردان موثر میشود

صحبت مردان حق باشد کرم 

دولتی را کان نباشد هیچ غم

هر کسی کو خویش را بشناخته 

در طریق بندگی پرداخته 

آن امین و محرم راز خداست

عالمی هر سو دوان کان شه کجاست

دیده در دیدار حق گر مبتلاست 

هر چی می بینی به چشمش حق بجاست

هر که شان را دید حق را دیده است

از طریق بندگی فهمیده است 

طرز یکرنگی عجب رنگ آردش 

از بدن نور خدا می باردش 

او برنگ صاحبی و شان او 

بنده ای سر تا قدم قربان او 

صاحبی با صاحبان زیبد مدام 

بنده را در بندگی باید قیام 

صاحبان را صاحبی آمد شعار

بندگان را بندگی آمد بکار 

از برای آنگه تو سرگشته ای 

از پی دنیا ز حق برگشته ای 

دولت گیتی نباشد پایدار 

یک نفس حق را به سوی حق بیار

گر تو باشی غافل از فکر بلند 

تو کجا و او کجا ای هوشمند 

چون دل تو مایل یاد خداست 

آن خدائی پاک از تو کی جداست 

یاد او بنیاد عمر جاودان 

یاد او سرمایه صاحبدلان 

یاد اود درد دو عالم را دواست

یاد او هر گمشده را رهنماست

یاد او این جمله را لازم بود 

هر که غافل شد ازو ملزم بود

یا الهی بنده را توفیق ده 

تا به یادت بگذرد این عمر به 

عمر آن باشد که در یا د خدا 

بگذرد دیگر نباشد مدعا

مدعا بهتر که غیر از یاد نیست

غیر از یادش این دل ما شاد نیست

شادی دایم بود یاد خدا 

این زهی دولت که باشد حق نما 

گر چه حق در جمله دلها بود 

لیک عارف صاحب ایما بود 

چشم کامل عارف از دیدار هست

مرد عارف واقف از اسرار هست

صاحب مردان حق را دوست دار 

تا تو هم گردی رئیس نامدار

هر چه هست از صحبت ایشان بود 

زانکه چشمشان پر از سبحان بود

مردمان را دیده روشن شد از آن 

خاک جسم جمله گلشن شد از آن 

این زهی صحبت که اکسیر شد 

ناقصان را صاحب تدبیر شد 

گوهر و لعل و جواهر پیش شان 

هر دمی کو بگذرد در یادشان 

این جواهر با همه فانی بود

یاد حق بر بنده ارزانی بود

رسم مردان خدا دانی که چیست 

فارغ اند از قیدهای مرگ و زیست 

یک نفس بی یاد او نگذاشتند 

خوش علم بر نه فلک افراشتند 

یاد حق مردان حق را زیور است 

چشم شان خوش خفته پر گوهر است 

حرفشان تعلیم و عمر جاودان 

یاد حق دارند دایم بر زبان

هر چه می گویند اسرار است و بس 

بر نمی آرند غیر حق نفس 

این همه مشتاق دیدار خداست 

بوستان و برگ و گلزار خداست

هر که با مردان حق شد آشنا

سایه او بهتر از بال هما 

یاد حق معنی ز خود بگذشتن است 

آزموده غیر حق وارستن است

رستگی ها غیر حق وارستگی است 

با خدای خویش وابستگی است 

هر کسی کو با خدا دل بسته است 

او ز چرخ نه طبق برجسته است 

صحبت دلبستگان با خدا 

کی میسر آیدت این کیمیا 

دین و دنیا هر دو حیران مانده اند 

بس خرابی و پریشن  مانده اند 

هر که این را آرزویی پاک هست 

کامل است و صاحب ادراک هست

واصلان حق ترا کامل کنند 

دولت جاوید را حاصل کنند 

دولت جاوید پیش عارف است 

این سخن مشهور بس متعارف است 

عرفان و کاملان و واصلان 

نام او دارند دایم بر زبان 

بندگی ایشان بود ذکر خدا 

دولت جاوید یابی حق نما 

چون نماید دولت جاوید او 

نور حق باشی و حق از آن تو 

در دل بنده چو حق پرتو فکند 

خار هجرش را ز پای دل فکند 

خار هجر از پای دل چون دور شد 

خانه دل از خدا معمور شد 

همچو قطره کاو بدریا اوفتاد 

عین دریا گشت و وصلش دست داد 

قطره چون شد به دریا آشنا 

بعد از این تفریق می باید چرا 

یا الهی بنده را توفیق ده 

تا به یادت بگذرد این عمر به



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد