آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

تا به کی این چنین بی خبر ز خود در زندگانی



تا به کی این چنین بی خبر ز خود در زندگانی

دیده وا کن ببین، میرود ز کف دار جوانی
زین همه هیاهو یک زمان رها شو
گم گشتی، پیدا شو
تا به کی چنین سر گردان
خسته و غمین، بی سامان
بگذر زمان
برخیز از خواب ای دل بشتاب
خود را ای جان برهان از طوفان
شوری بر پا کن و دستی افشان
میرود عمر گران، مانند تیری ز کمان
وا کن دمی دیده جان، بنگر چرا آمدی به جهان
به صفا دل را، گلستان کن شب جان را چراغان کن
به هنگام سحر، یک نظر سوی جان بنگر
ز جا برخیز، شاد و شور انگیز
تا نفس داری از پا منشین
منشین یک دم پریشان و غمین
راحت ار خواهی، دل پریشان کن
گوهر جان را صرف جانان کن
در دل طوفان، دل به دریا زن
موج هستی را بر خود آسان کن
بنیاد بد عهدی ویران کن
ناله نیران در دلت بنشان

سینه را ای جان چون نیستان کن