آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

رستم ازین بیت و غزل ای شه و سلطان ازل



رستم ازین بیت و غزل ای شه و سلطان ازل

   مـفـتعـلن مـفـتعلـن مـفـتـعلن کــشـت مـرا

قـافـیــه  و مغـلـته را گـو هـمـه سـیـلاب بـبـر

پوست بود پوست بود در خور مغز شعرا


شعـر چـه بـاشـد بـر مـن  تـا کـه ازان لاف زنم

هــسـت مـرا فـن دگـر غـیـر فنون شعرا

شعر چو ابریست سیه من پس آن پرده چو مه

ابر سیه را تو مخوان ماه منور به سما


قافــیـــه انـدیـشــم و دلـــدار مــن

گویــدم میندیـش جـز دیــدار من

حـرف چـبود تا تو اندیشی در آن ؟

 صـوت چـبود ؟ خار دیوار رزان

حرف و صوت و گفت را برهم زنم 

تا که بی این هرسه با تو دم زنم

آن دمـی کــز آدمــش کـردم نـهـان

با تو گـویــم ای تو اسرار جهان



ای آرامش جان غیر تو دلدار ندارم



ای آرامش جان غیر تو دلدار ندارم

با این همه غم، غیر تو غمخوار ندارم

با نیم نگاهی دل من زنده کن ای دوست
زآن بحر کرم خواهش بسیار ندارم

جز یاد رخت ای مه من در همه ی عمر
نقشی به سراپرده پندار ندارم

از عشق تو می سوزم و افسوس که یکدم
در خلوت تو رخصت اقرار ندارم

من مست توأم رسته ام از عالم خاکی
بینی چو مرا خرقه و دستار ندارم

حاشا نتوانم، جوانی است گواهم
در پیش تو من طاقت انکار ندارم

دلخسته ام از دهر که دادم بر و باری
دارم همه و لطف رخ یار ندارم

شوریده ام و سوخته از آتش وصلت
رحمی که دگر تاب تب و نار ندارم

آن روز که پرواز کنم تا سر کویت
ای آرامش جان با دو جهان کار ندارم