بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
رستم ازین بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مـفـتعـلن مـفـتعلـن مـفـتـعلن کــشـت مـرا
قـافـیــه و مغـلـته را گـو هـمـه سـیـلاب بـبـر
پوست بود پوست بود در خور مغز شعرا
شعـر چـه بـاشـد بـر مـن تـا کـه ازان لاف زنم
هــسـت مـرا فـن دگـر غـیـر فنون شعرا
شعر چو ابریست سیه من پس آن پرده چو مه
ابر سیه را تو مخوان ماه منور به سما
قافــیـــه انـدیـشــم و دلـــدار مــن
گویــدم میندیـش جـز دیــدار من
حـرف چـبود تا تو اندیشی در آن ؟
صـوت چـبود ؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این هرسه با تو دم زنم
آن دمـی کــز آدمــش کـردم نـهـان
با تو گـویــم ای تو اسرار جهان
ای آرامش جان غیر تو دلدار ندارم
با نیم نگاهی دل من زنده کن ای دوست
زآن بحر کرم خواهش بسیار ندارم
جز یاد رخت ای مه من در همه ی عمر
نقشی به سراپرده پندار ندارم
از عشق تو می سوزم و افسوس که یکدم
در خلوت تو رخصت اقرار ندارم
من مست توأم رسته ام از عالم خاکی
بینی چو مرا خرقه و دستار ندارم
حاشا نتوانم، جوانی است گواهم
در پیش تو من طاقت انکار ندارم
دلخسته ام از دهر که دادم بر و باری
دارم همه و لطف رخ یار ندارم
شوریده ام و سوخته از آتش وصلت
رحمی که دگر تاب تب و نار ندارم
آن روز که پرواز کنم تا سر کویت
ای آرامش جان با دو جهان کار ندارم