ای آرامش جان غیر تو دلدار ندارم
با نیم نگاهی دل من زنده کن ای دوست
زآن بحر کرم خواهش بسیار ندارم
جز یاد رخت ای مه من در همه ی عمر
نقشی به سراپرده پندار ندارم
از عشق تو می سوزم و افسوس که یکدم
در خلوت تو رخصت اقرار ندارم
من مست توأم رسته ام از عالم خاکی
بینی چو مرا خرقه و دستار ندارم
حاشا نتوانم، جوانی است گواهم
در پیش تو من طاقت انکار ندارم
دلخسته ام از دهر که دادم بر و باری
دارم همه و لطف رخ یار ندارم
شوریده ام و سوخته از آتش وصلت
رحمی که دگر تاب تب و نار ندارم
آن روز که پرواز کنم تا سر کویت
ای آرامش جان با دو جهان کار ندارم