آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم



به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم

به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم

من اگر چه پیرم و ناتوان تو مرا ز درگه خود مران

که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم

منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر

به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم

چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان

برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم

به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان

که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم

ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من

چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم

شده‌ام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا

نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم



شنو پندی ز من ای یار خوش کیش



شنو پندی ز من ای یار خوش کیش

به خون دل برآید کار درویش

یقین می‌دان مجیب و مستجابست

دعای سوخته درویش دل ریش

چو آن سلطان بی‌چون را بدیدی

غنی گشتی رهیدی از کم و بیش

چو اسماعیل قربان شو در این عشق

ولی را بنده شو گر نیستی میش

چو پختی در هوای شمس تبریز

از این خامان بیهوده میندیش



زان یار دلنوازم شکریست با شکایت



زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خونریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت



آن را که درون دل عشق و طلبی باشد



آن را که درون دل عشق و طلبی باشد

چون دل نگشاید در آن را سببی باشد

رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی

وقت سحری آید یا نیم شبی باشد

جانی که جدا گردد جویای خدا گردد

او نادره‌ای باشد او بوالعجبی باشد

آن دیده کز این ایوان ایوان دگر بیند

صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد

آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد

در ساعت جان دادن او را طربی باشد

پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید

جانش چو به لب آید با قندلبی باشد

چون تاج ملوکاتش در چشم نمی‌آید

او بی‌پدر و مادر عالی نسبی باشد

خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا

در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد



نمیدانم چه در پیمانه کردی


 

نمیدانم چه در پیمانه کردی 

تو لیلی وش مرا دیوانه کردی

چه شد اندر دل من جا گرفتی
مکان در خانه ی ویرانه کردی
ای تو تمنای من
ای یار زیبای من
تویی لیلای من
مرا مجنون صفت دیوانه کردی
زدی از هر طرف آتش چو شمعم
مرا بیچاره چون پروانه کردی
ای یار سنگین دلم
ای لعبت خوشگلم
سرو پا در دلم
به فقیران نظر شاهانه کردی