آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

رباعیات شیخ احمد جام



با درد بساز چون دوای تو منم

درکس منگر که آشنای تو منم 

گر بر سر کوی عشق ما کشته شوی 

شکرانه بده که خونبهای تو منم

------------------------------------------------------

 در یمنی و بامنی  پیش منی

در پیش منی و بی منی در یمنی

من با تو چنانم ای نگار چینی

کاندر غلطم که من توام یا تو منی

------------------------------------------------------

از خلق مخواه ار ندهد سوخته شی

ور زانکه دهد به منت افروخته شی

از خالق خود خواه ار دهد اندوخته شی

ور می ندهد بر درش آمیخته شی 

------------------------------------------------------

چون قدر به نیستی است هستی کم کن
هستی بت توست بت پرستی کم کن 
از هستی و نیستی چو فارغ گشتی
مینوش شراب و ذوق مستی کم کن

------------------------------------------------------

چون تیشه مباش و جمله برخود متراش
چون رنده زکار خویش بی بهره نباش
بهره ز اره گیر در عقل معاش
چیزی سوی خود می کش و چیزی می پاش

------------------------------------------------------

عشق آیینه ایست اندرو زنگی نیست
با بی خبران درین سخن جنگی نیست
دانیکه کرا عشق مسلم باشد
آنرا که ز بدنام شدن ننگی نیست

------------------------------------------------------

یارم ز خرابات در آمد مست
مانند لب خویش می لعل به دست 
گفتم صنما من از تو کی خواهم رست 
گفتا نرهد هر آنکه در ما پیوست

------------------------------------------------------

دارم گنهی ز قطره باران بیش

وز شرم گنه فکنده ام سر به پیش

گویند مرا که غم مخور ای درویش 

تو در خور خود کنی و ما در خور خویش

------------------------------------------------------

تا یک سر موی از تو هستی باقیست 
آیین دکان خودپرستی باقیست 
گفتی بت پندار شکستم رستم 
آن بت که ز پندار شکستی باقیست


بنده واقعی



روزی ابراهیم ادهم غلامی خرید.
از او پرسید: نامت چیست؟
گفت:هر چه مرا خوانی.
سوال کرد :چه می خوری؟
گفت: هرچه تو مرا خورانی.
ابراهیم گفت: چه پوشی؟
غلام گفت: هرچه تو مرا پوشانی.
پرسید: چه کار کنی؟
گفت: هر آنچه فرمایی.
ابراهیم گفت: چه خواهی؟
غلام گفت: بنده را با خواستن چه کار؟
ابراهیم با خود گفت: ای مسکین! تو در همه عمر خدای تعالی را چنین بنده بوده ای؟ باری بندگی را از وی بیاموز.

تذکره الاولیاء


سرای خود بغارت داد شاهی



سرای خود بغارت داد شاهی

در افتادند غارت را سپاهی

غلامی پیش شاه ایستادبر پای

دران غارت نمی‌جنبید از جای

یکی گفتش که غارت کن زمانی

که گر سودی بود نبود زیانی

بخندید او که این بر من حرامست

که روی شاه سود من تمامست

مرا در روی شه کردن نگاهی

بسی خوشتر که از مه تا بماهی

دل شه گشت خرم زان یگانه

جواهر خواست خالی از خزانه

بسی جوهر باعزاز و نکو داشت

بدست خویشتن در پیش او داشت

که برگیر آنچ می‌خواهی ترا باد

که کردی ای گرامی جان من شاد

غلامش دست خود بگشاد از هم

سرانگشت شه بگرفت محکم

که ما را کار با این اوفتادست

چه جوهر چه خزانه جمله یادست

چو تو هستی مرا دیگر همه هست

همه دستم دهد چون تو دهی دست

همی هرگز مباد آن روز را نور

که من از تو بدون تو شوم دور

چو جانان آمد از جان کم نیاید

همه این جوی تو کان کم نیاید

دو گیتی را نجوید هر که مردست

یکی را جوید او کین هر دو گردست

چو هر لذت که در هر دوجهان هست

ترا در حضرت او بیش از آن هست

چرا پس ترک دو جهان می‌نگیری

چو مشتاقان پی آن می‌نگیری

یکی را خواه تا در ره نمانی

فلک رو باش تا در چه نمانی

شواغل دور کن مشغول او شو

چو خود را گم کنی در حق فروشو

اگر از دیدهٔ خود دور افتی

همی در عالم پر نور افتی

بهشت آدم بدو گندم بدادست

تو هم بفروش اگر کارت فتادست

نه سید گفت بعضی را بتدبیر

سوی جنت کشند آنگه بزنجیر

اگر جان را بخواهد بود دیدار

چه باشی هشت جنت را خریدار



 

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست



هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست

ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست

ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم

باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم

زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست

گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا

بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست

بخت جوان یار ما دادن جان کار ما

قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست

از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت

ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست

بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست

شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست

در دل ما درنگر هر دم شق قمر

کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست

خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان

کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست

بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم

ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست

آمد موج الست کشتی قالب ببست

باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست



وقت آن آمد که ما با پاکبازان دم زنیم



وقت آن آمد که ما با پاکبازان دم زنیم

از گروه جاهلان یکسو شویم و خم زنیم

ما ز نوریم و نیالائیم به هر تر دامنی

تا رفیق خود نبینیم با کسی کی دم زنیم

دیو شیطان را بگیریم و به دامش در کشیم

قفل لا حول و لا را ما بر آن محکم زنیم

خلق را از بیم دوزخ در نماز آورده اند

ما بهشت و دوزخش در یک زمان بر هم زنیم

خورد آدم گندم  و ما را برون کرد از بهشت

بعد از این ما دست اندر دامن آدم زنیم

وارهیم از هفت کوکب بگذریم از نه فلک

عرش را منزل کنیم و با ملایک دم زنیم

رخت بندیم از این عالم به بالاتر رویم

خیمه در کوه صفا و مروه و زمزم زنیم

صوفی صافی شویم و توبه آریم از گناه

بعد از آن ما خود قدم چون عیسی مریم زنیم

احمدا چون حق بگفتی دیده را حق بین بساز

هر چه گوید حق بگوید ما که ایم که دم زنیم