با درد بساز چون دوای تو منم
درکس منگر که آشنای تو منم
گر بر سر کوی عشق ما کشته شوی
شکرانه بده که خونبهای تو منم
------------------------------------------------------
در یمنی و بامنی پیش منی
در پیش منی و بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار چینی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی
------------------------------------------------------
از خلق مخواه ار ندهد سوخته شی
ور زانکه دهد به منت افروخته شی
از خالق خود خواه ار دهد اندوخته شی
ور می ندهد بر درش آمیخته شی
------------------------------------------------------
------------------------------------------------------
------------------------------------------------------
------------------------------------------------------
------------------------------------------------------
دارم گنهی ز قطره باران بیش
وز شرم گنه فکنده ام سر به پیش
گویند مرا که غم مخور ای درویش
تو در خور خود کنی و ما در خور خویش
------------------------------------------------------
سرای خود بغارت داد شاهی
در افتادند غارت را سپاهی
غلامی پیش شاه ایستادبر پای
دران غارت نمیجنبید از جای
یکی گفتش که غارت کن زمانی
که گر سودی بود نبود زیانی
بخندید او که این بر من حرامست
که روی شاه سود من تمامست
مرا در روی شه کردن نگاهی
بسی خوشتر که از مه تا بماهی
دل شه گشت خرم زان یگانه
جواهر خواست خالی از خزانه
بسی جوهر باعزاز و نکو داشت
بدست خویشتن در پیش او داشت
که برگیر آنچ میخواهی ترا باد
که کردی ای گرامی جان من شاد
غلامش دست خود بگشاد از هم
سرانگشت شه بگرفت محکم
که ما را کار با این اوفتادست
چه جوهر چه خزانه جمله یادست
چو تو هستی مرا دیگر همه هست
همه دستم دهد چون تو دهی دست
همی هرگز مباد آن روز را نور
که من از تو بدون تو شوم دور
چو جانان آمد از جان کم نیاید
همه این جوی تو کان کم نیاید
دو گیتی را نجوید هر که مردست
یکی را جوید او کین هر دو گردست
چو هر لذت که در هر دوجهان هست
ترا در حضرت او بیش از آن هست
چرا پس ترک دو جهان مینگیری
چو مشتاقان پی آن مینگیری
یکی را خواه تا در ره نمانی
فلک رو باش تا در چه نمانی
شواغل دور کن مشغول او شو
چو خود را گم کنی در حق فروشو
اگر از دیدهٔ خود دور افتی
همی در عالم پر نور افتی
بهشت آدم بدو گندم بدادست
تو هم بفروش اگر کارت فتادست
نه سید گفت بعضی را بتدبیر
سوی جنت کشند آنگه بزنجیر
اگر جان را بخواهد بود دیدار
چه باشی هشت جنت را خریدار
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم عزم تماشا که راست
ما به فلک بودهایم یار ملک بودهایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست
بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
وقت آن آمد که ما با پاکبازان دم زنیم
از گروه جاهلان یکسو شویم و خم زنیم
ما ز نوریم و نیالائیم به هر تر دامنی
تا رفیق خود نبینیم با کسی کی دم زنیم
دیو شیطان را بگیریم و به دامش در کشیم
قفل لا حول و لا را ما بر آن محکم زنیم
خلق را از بیم دوزخ در نماز آورده اند
ما بهشت و دوزخش در یک زمان بر هم زنیم
خورد آدم گندم و ما را برون کرد از بهشت
بعد از این ما دست اندر دامن آدم زنیم
وارهیم از هفت کوکب بگذریم از نه فلک
عرش را منزل کنیم و با ملایک دم زنیم
رخت بندیم از این عالم به بالاتر رویم
خیمه در کوه صفا و مروه و زمزم زنیم
صوفی صافی شویم و توبه آریم از گناه
بعد از آن ما خود قدم چون عیسی مریم زنیم
احمدا چون حق بگفتی دیده را حق بین بساز
هر چه گوید حق بگوید ما که ایم که دم زنیم