آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

حق کـه هفتـادو دو ملت آفـرید




حق کـه هفتـادو دو ملت آفـرید 

 فـرقه نـاجی از این ها برگـزید

فـرقـه ناجی بدان بی اشتبـاه 

 هست هفتـاد و دو ملت را پنـاه

مردمـان اش هـر یکی پـاکیزه تر 

 خو بروی و خوب خوی و خوش سیـر

به پیش شان جز یـاد حق منظور نیست 

 حرف غیـر بنـدگی دستور نیست

می چکد از حرف شان قند و نبـات 

 بـارد از هر موی شان آب حیات

فـارغ اند ازبغض و از کین و حسد 

 بر نمی آیـد ز شان افعـال بد

هـر کس را عزت و حرمت دهند 

 مفلـس را صـاحب دولت کنند

مـرده دل را آب حیوان می دهد 

 هـر تنی پـژمرده را جان می دهد

سبـز میسـازند چوب خشک را 

 بوی می بخشـد رنگ مشک را

هم شریف اند جمله د ر ذات و صفات 

 طالب ذات اند انهـم غیر ذات

خوی شان علم و ادب را مظهر است 

 روی شـان روشن زمهر انوار است

ملک شـان از قوم مسکینان بوده 

 هـر دو عـالم شـایق ایشان بوده

صحبت شـان خاک را اکسیر کـرد 

 حرف شـان در هر دلی تـاثیر کرد

هـر که بـا ایشان نشیند یک دمی 

 روز فـردا او کجا دارد غمی

آنچـه در صد سـال عمرش بر نیافت 

 صحبت شان همچو خورشیدی بتافت

مـا که از احسـان شـان شرمنده ایم 

 بنـده احسانیم و شـرمند ه ایم

صـد هـزاران همچو من قـربان شان 

 هـر چه گویم کم بود در شان شان

شـان اشـان بیـرون بود از گفتگو 

 جـامعه شان پاک است از شستشو




غم و اندوه و فکرت دنیا کرده دلها تباه و نابینا



غم و اندوه و فکرت دنیا 

کرده دلها تباه و نابینا

چون شبی تیره گشته دل ز غرور

سوی باطل همی دود عمدا

همه گفتار ما فریب و دغل 

همه کردارهای ما بر ما 

گشته بر ما همه مسلط دیو 

بر دل ما گماشته غوغا

جز هوی و هوس مرادی نیست

همه وسواس باطل و سودا 

کس نیندیشد از قیامت و گور 

از حساب و عذاب روز جزا

ناگه آید رسول مرگ تو را

سفر مرگ را بساز و بیا

تو که خو کرده ای به بد کاری 

نه به دل کرده ای فنا به بقا

نکند هیچ کس چنین به یقین 

هر که او هست عاقل و دانا

زشت باشد کسی که گوید پند

نکند سود پند به اهل جفا

احمدا بگذر از هوی و هوس 

تا نباشی ندیم غم فردا



با خداییم و شما را رهنما



با خداییم و شما را رهنما 

در حقیقت من خدایم من خدا 

آمدم در صورت انسان پدید 

من شما را رهنما و پیشوا 

بایدت از خود کنون بیرون شدن 

تا یقین گردد تو را این ماجرا 

تو خدایی نیک بین در خویشتن 

نیست غیری در میان جز نام ما

گاه چون موسی روم در کوه طور

گاه چون عیسی شوم ذر مقتدا

گاه بر شکل دیگر پیدا شوم 

گه شوم ظاهر به شکل مصطفا

گاه تیغ کین شوم چون ذوالفقار 

گاه گردم در لباس مرتضا

بوده و هستم و باشم بی شکی

نیک بنگر در روای کبریا

احمدی در چشم ظاهر دیده است

در جمال دلبران نور خدا



گل در بر و می در کف و معشوق به کام است




گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما را

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است

 


غمت در نهانخانه دل نشیند



غمت در نهانخانه دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی 

ز بامی که برخاست، مشکل نشیند 

خلد گر به پا خاری، آسان برآرم

چه سازم به خاری که در دل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم 

که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند 

پی ناقه‌اش رفتم آهسته، ترسم

غباری به دامان محمل نشیند

به دنبال محمل، سبکتر قدم زن

مبادا غباری به محمل نشیند 

نازم به بزم محبت که آنجا  

گدایی به شاهی، مقابل نشیند