روزی ابراهیم ادهم غلامی خرید.
از او پرسید: نامت چیست؟
گفت:هر چه مرا خوانی.
سوال کرد :چه می خوری؟
گفت: هرچه تو مرا خورانی.
ابراهیم گفت: چه پوشی؟
غلام گفت: هرچه تو مرا پوشانی.
پرسید: چه کار کنی؟
گفت: هر آنچه فرمایی.
ابراهیم گفت: چه خواهی؟
غلام گفت: بنده را با خواستن چه کار؟
ابراهیم با خود گفت: ای مسکین! تو در همه عمر خدای تعالی را چنین بنده بوده ای؟ باری بندگی را از وی بیاموز.
تذکره الاولیاء
ابراهیم ادهم ، امیرزاده و از لحاظ مکنت و قدرت و مال و منال در بلخ مشهور و چه شد که ناگهان همه را رها کرد و درنهایت در غاری در نیشابور نه سال خلوت گزید و بزرگی شد که نامش و یادش و جانش هنوز ماندگار است ...
شخصی که شیخ عطار نیشابوری در فضایل او بارها و بارها در تذکرة الاولیا حکایاتی از ایشان بیان نموده است ...
بزرگی که هنوز مردمان ان منطقه از نیشابور ایشان را بر سر در غارش میبینند و هنوز یاری رسان مردمانی است که در آن حوالی یاری میطلبند ...
سپاس
ممنون از نظراتتون