نفس گفت : دیری ست که آدمیزاد از من غافل است! اما من از او غافل نیستم !
دل گفت : دیری ست که آدمیزاد از من غافل است ! کاش من هم اجازه داشتم همچون تو باشم !
نفس گفت : تو هرگز نمی توانی به سراغ آدمیزاد بروی مگر اینکه خودش بخواهد.
دل گفت : تو هر وقت که بخواهی به سراغ آدمیزاد می روی!
نفس گفت : من دو نام مستعار دارم ، یک نام مستعار من " دل " است ، هرگاه آدمیزاد میگوید "دلم" میخواهد ، " دلم" نمی خواهد، " دلم " رضایت نمی دهد، " دلم" آشفته است ، "دلم" با فلانی نیست، اغلب از نام مستعار من استفاده می کند . و اما نام مستعار دیگرم "خداست" این یکی را بیشتر دوست دارم! من با این نام کارهای بسیاری کرده ام!
دل گفت : دیری ست که آدمی از من و خدای خود غافل است . او " نفس" خود را با من و او اشتباه گرفته!
نفس گفت : دیری ست که آدمیزاد از من غافل است ، او مرا با " دل " و "خدا" ی خود اشتباه گرفته است .
دل گفت : من هیچگاه آشفته نمی شوم ! من آسمانی هستم بی کران!
نفس گفت : و خداوند مرا در شش لایه آفرید پیرامون تو ! هرگاه آدمیزاد لایه ای از من را شناخت، هر دوی ما را بهتر شناخته است!
و با هرلایه " من " ناپدید می شوم و "تو" می مانی ! ای دوست عزیز!
دل گفت : "من"، "او" هستم ، "او" یکتاست، "او" در پس پرده های "تو"ست . هرکه "تو" را دید محو میشود و آنگاه "بیننده" با "دیده شونده" یکی می شود.
صاحبدلی گفت : هرکه نفسش راشناخت، پروردگارش را شناخته است!
و پیر گفت : راز و رند اصلی "نفس" است ! او را بشناسید! ای "نفس" عزیز ! ای "نفس" نفیس! تو هرگز کم ارزش نیستی! تو رمز ورود به سرزمین دل هستی . و این لحظه لحظه ی آشتی ست با نفس! او را "ببینید" تا "ناپدید شوید".
"تاریکی" دروازه ی ورود به "شناخت" است.
«خداوند سرپرست کسانی ست که ایمان آورده اند، آنان را از تاریکی به نور راهبری می نماید.» بقره