آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

رو بمعنی کوش ای صورت‌پرست



رو بمعنی کوش ای صورت‌پرست

زانک معنی بر تن صورت‌پَر است

همنشین اهل معنی باش تا

هم عطا یابی و هم باشی فتی

جان بی‌معنی درین تن بی‌خلاف

هست همچون تیغ چوبین در غلاف

تا غلاف اندر بود باقیمتست

چون برون شد سوختن را آلتست

تیغ چوبین را مبر در کارزار

بنگر اول تا نگردد کار زار

گر بود چوبین برو دیگر طلب

ور بود الماس پیش آ با طرب

تیغ در زرادخانهٔ اولیاست

دیدن ایشان شما را کیمیاست

جمله دانایان همین گفته همین

هست دانا رحمة للعالمین

گر اناری می‌خری خندان بخر

تا دهد خنده ز دانهٔ او خبر

ای مبارک خنده‌اش کو از دهان

می‌نماید دل چو در از درج جان

نامبارک خندهٔ آن لاله بود

کز دهان او سیاهی دل نمود

نار خندان باغ را خندان کند

صحبت مردانت از مردان کند

گر تو سنگ صخره و مرمر شوی

چون به صاحب دل رسی گوهر شوی

مهر پاکان درمیان جان نشان

دل مده الا به مهر دلخوشان

کوی نومیدی مرو اومیدهاست

سوی تاریکی مرو خورشیدهاست

دل ترا در کوی اهل دل کشد

تن ترا در حبس آب و گل کشد

هین غذای دل بده از همدلی

رو بجو اقبال را از مقبلی



چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم



چه تدبیر ای مسلمانان  که من خود را نمیدانم

نه ترسا نه یهودم من  نه گبر و  نه مسلمانم

نه   شرقیم  نه   غربیم   نه   بریم   نه   بحریم

نه  از  ارکان  طبیعیم  نه  از  افلاک    گردانم

نه از هندم  نه از چینم  نه ار بلغار  و سقسینم

نه از  ملک  عراقینم نه  از  خاک    خراسانم

نه   از  خاکم  نه از آبم   نه از   بادم نه از آتش

نه از عرشم نه از فرشم نه ازکونم نه از کانم

نه  از  دنیا   نه از عقبی  نه از  جنت  نه   دوزخ

نه از آدم  نه از حوا  نه از فردوس  و رضوانم

هوالاول    هوالاخر     هوالظاهر      هوالباطن

که من جز هو  و  یا من هو کس دیگر نمیدانم

مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد

نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم

دوئی را چون برون کردم دو عالم را یکی دیدم

یکی بینم یکی  جویم یکی دانم  یکی خوانم

اگر در عمر خود روزی دمی بی تو برآوردم

از آن روز  و  از آن  ساعت پشیمانم  پشیمانم

زجام عشق سر مستم دو عالم رفته ازدستم

به جز رندی و  قلاشی نباشد هیچ سامانم

اگر دستم دهد روزی دمی با تو در این  خلوت

دو عالم  زیر  پای آرم  همی  دستی بر  افشانم

الا ای شمس تبریزی چنان مستم در این عالم

که جزمستی و سرمستی دگر چیزی نمی دانم



نی من منم و نی تو توئی نی تو منی



نی من منم و نی تو توئی نی تو منی

هم من منم و هم تو توئی و هم تو منی

من با تو چنانم ای نگار ختنی

کاندر غلطم که من توام یا تو منی



روزت بستودم و نمی‌دانستم



روزت بستودم و نمی‌دانستم

شب با تو غنودم و نمی‌دانستم

ظن برده بدم به خود که من من بودم

من جمله تو بودم و نمی‌دانستم



دید مجنون را یکی صحرا نورد



دید مجنون را یکی صحرا نورد

در میان بادیه بنشسته فرد

کرده صفحه ریگ و انگشتان قلم

میزند با اشک خونین این رقم

گفت ای مجنون شیدا ، چیست این؟

می نویسی نامه  ، بهر کیست این؟

گفت مشق نام لیلی میکنم

خاطر خود را تسلی میکنم

چون میسر نیست من را کام او

عشق بازی میکنم با نام او