آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

من آینهٔ طلعت معشوق وجودم



من آینهٔ طلعت معشوق وجودم

از عکس رخش مظهر انوار شهودم

ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد

آن دم که ملائک همه کردند سجودم

تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم

گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم



یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی



یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی

از که دوری و با که هم نفسی

ناز بر بلبلان بستان کن

تو گلی، گل، نه خاری و نه خسی

تا کی ای عندلیب عالم قدس

مایل دام و عاشق قفسی؟

تو همایی، همای، چند کنی

گاه، جغدی و گاه، خرمگسی؟

ای صبا، در دیار مهجوران

گر سر کوچهٔ بلا برسی

با بهائی بگو که با سگ نفس

تا به کی بهر هیچ در مرسی



ساقیا بده جامی، زان شراب روحانی



ساقیا بده جامی، زان شراب روحانی

تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را

آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من

خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم

در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن

پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی



این زمان بر آن ولی هست احتیاج ...



این زمان برآن ولی هست احتیاج

تا کند امراض باطن را علاج

از فیوضش قربت و اخوت دهد

تشنگان را باده وحدت دهد

مرده دل را بخشد از نورش حیات

از شر نفسش دهد دل را نجات

نفس ها امروز طغیان کرده است

عاقلان را سخت حیران کرده است

عقل عاجز مانده ره گم کرده است

دست عاقل میزند حیران به دست

آن ولی باشد دهد نورش تغییر

سوی حق او سیرها نتیاد پیر

چاره این درد بی درمان کند

این جهان از نور ابادان کند

می نشاید زنده کردن مرده را

زنده باید کرد دل افسرده را

اخوت و قریبت می دهد از نور عشق

قلب ویران را کند معمور عشق

عاشق حق می سازد هر پیر وجوان

کفر را سازد موحد بی گمان

گمرهان بس سرا خوانده به حق

بر نجات این بشر ریزد عرق

آن ولی باشد که دل  تابان کند

روح را دریک پران کند



حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو



حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

  ای شمس تبریزی بیا در جان جان داری تو جا
 جان را نوا بخشا شها شاهانه شو شاهانه شو