من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی
ناز بر بلبلان بستان کن
تو گلی، گل، نه خاری و نه خسی
تا کی ای عندلیب عالم قدس
مایل دام و عاشق قفسی؟
تو همایی، همای، چند کنی
گاه، جغدی و گاه، خرمگسی؟
ای صبا، در دیار مهجوران
گر سر کوچهٔ بلا برسی
با بهائی بگو که با سگ نفس
تا به کی بهر هیچ در مرسی
ساقیا بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بیوفا نگار من، میکند به کار من
خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
این زمان برآن ولی هست احتیاج
تا کند امراض باطن را علاج
از فیوضش قربت و اخوت دهد
تشنگان را باده وحدت دهد
مرده دل را بخشد از نورش حیات
از شر نفسش دهد دل را نجات
نفس ها امروز طغیان کرده است
عاقلان را سخت حیران کرده است
عقل عاجز مانده ره گم کرده است
دست عاقل میزند حیران به دست
آن ولی باشد دهد نورش تغییر
سوی حق او سیرها نتیاد پیر
چاره این درد بی درمان کند
این جهان از نور ابادان کند
می نشاید زنده کردن مرده را
زنده باید کرد دل افسرده را
اخوت و قریبت می دهد از نور عشق
قلب ویران را کند معمور عشق
عاشق حق می سازد هر پیر وجوان
کفر را سازد موحد بی گمان
گمرهان بس سرا خوانده به حق
بر نجات این بشر ریزد عرق
آن ولی باشد که دل تابان کند
روح را دریک پران کند