آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

خالقا بیچارهٔ راهم ترا



خالقا بیچارهٔ راهم ترا

همچو موری لنگ در چاهم ترا

من نمی‌دانم که من اهل چه‌ام

یا کجاام یا کدامم یا که‌ام

بی‌تنی بی‌دولتی بی‌حاصلی

بی‌نوایی بی‌قراری بی‌دلی

عمر در خون جگر بگداخته

بهرهٔ از عمر ناپرداخته

هر چه کرده جمله تاوان آمده

جان به لب عمرم به پایان آمده

دل ز دستم رفته و دین گم شده

صورتم نامانده معنی گم شده

من نه کافر نه مسلمان مانده

در میان هر دو حیران مانده

نه مسلمانم نه کافر، چون کنم

مانده سرگردان و مضطر، چون کنم

در دری تنگم گرفتارآمده

روی در دیوار پندار آمده

بر من بیچاره این در برگشای

وین ز راه افتاده را راهی نمای

بنده را گر نیست زاد راه هیچ

می‌نیاساید ز اشک و آه هیچ

هم توانی سوخت از آهش گناه

هم ز اشکش شست دیوان سیاه

هر که دریاهای اشکش حاصل است

گو بیا کو درخور این منزل است

وانک او را دیدهٔ خون بار نیست

گو برو کو را بر ما کار نیست



شیوهٔ خوش منظران چهره نشان دادن است



شیوهٔ خوش منظران چهره نشان دادن است

پیشهٔ اهل نظر دیدن و جان دادن است

چون به لبش می‌رسی جان بده و دم مزن

نرخ چنین گوهری نقد روان دادن است



گفت و گوی نفس و دل



نفس گفت : دیری ست که آدمیزاد از من  غافل است! اما من از او غافل نیستم !

دل گفت : دیری ست که آدمیزاد از من غافل است ! کاش من هم اجازه داشتم همچون تو باشم !

نفس گفت : تو هرگز نمی توانی به سراغ آدمیزاد بروی مگر اینکه خودش بخواهد.

دل گفت : تو هر وقت که بخواهی به سراغ آدمیزاد می روی!

نفس گفت : من دو نام مستعار دارم ، یک نام مستعار من " دل " است ، هرگاه آدمیزاد میگوید "دلم" میخواهد ، " دلم" نمی خواهد، " دلم " رضایت نمی دهد، " دلم" آشفته است ، "دلم"  با فلانی نیست، اغلب از نام مستعار من استفاده می کند . و اما نام مستعار دیگرم  "خداست" این یکی را بیشتر دوست دارم! من با این نام کارهای بسیاری کرده ام!

دل گفت : دیری ست که آدمی از من و خدای خود غافل است . او " نفس" خود را با من و او اشتباه گرفته!

نفس گفت : دیری ست که آدمیزاد از من غافل است ، او مرا با " دل " و "خدا" ی خود اشتباه گرفته است .

دل گفت : من هیچگاه آشفته نمی شوم ! من آسمانی هستم بی کران!

نفس گفت : و خداوند مرا در شش لایه آفرید پیرامون تو ! هرگاه آدمیزاد لایه ای از من را شناخت، هر دوی ما را بهتر شناخته است!

و با هرلایه " من " ناپدید می شوم و "تو" می مانی ! ای دوست عزیز!

دل گفت : "من"، "او" هستم ، "او" یکتاست، "او" در پس پرده های "تو"ست . هرکه "تو" را دید محو میشود و آنگاه "بیننده" با "دیده شونده" یکی می شود.

صاحبدلی گفت : هرکه نفسش راشناخت،  پروردگارش را شناخته است!

و پیر گفت : راز و رند اصلی "نفس" است ! او را بشناسید!  ای "نفس" عزیز ! ای "نفس" نفیس! تو هرگز کم ارزش نیستی!  تو رمز ورود به سرزمین دل هستی . و این لحظه لحظه ی آشتی ست با نفس!  او را "ببینید"  تا "ناپدید شوید".

"تاریکی" دروازه ی ورود به "شناخت" است.

«خداوند سرپرست کسانی ست که ایمان آورده اند،  آنان را از تاریکی به نور راهبری می نماید.» بقره 



تجلی گه خود کرد خدا دیده ما را



تجلی گه خود کرد خدا دیده ما را

درین دیده درآیید و ببینید خدا را

خدا در دل سودا زدگان است بجویید

مجویید زمین را و مپویید سما را

گدایانِ در فقر و فناییم و گرفتیم

به پاداش، سر و افسر سلطان بقا را

خیالات و هواهای بد خود نپسندیم

بخندیم خیالات و ببندیم هوی را

بلا را بپرستیم و به رحمت بگزینیم

اگر دوست پسندید پسندیم بلا را

طبیبان خداییم و به هر درد دواییم

به جایی که بود درد فرستیم دوا را

ببندید درِ مرگ و ز مردن مگریزید

که ما باز نمودیم در دار شفا را

گدایان سلوکیم و شهنشاه ملوکیم

شهنشاه کند سلطنت فقر گدا را



ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست



ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست