پیر من و مراد من، درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن، شمس من و خدای من
از تو به حق رسیدهام، ای حق حقگزار من
شکر تو را ستادهام، شمس من و خدای من
مات شوم ز عشق تو، زانکه شه دو عالمی
تا تو مرا نظر کنی، شمس من وخدای من
محو شوم به پیش تو تا که اثر نماندم
شرط ادب چنین بود، شمس من و خدای من
ابر بیا و آب زن، مشرق و مغرب جهان
صور بدم که میرسد، شمس من و خدای من
کعبهی من، کنشت من، دوزخ من، بهشت من
مونس روزگار من، شمس من و خدای من
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
تو مرا جان و روانی چه کنم جان و روان را
تو مرا مایه جانی چه کنم سود و زیان را
چون من از خلق بریدم ز همه خلق رمیدم
نه عیانم نه نهانم چه کنم کون و مکان را
ز خودی چونکه برستم ز می عشق تو مستم
چون همه خویش شدستم چه کنم جمله جهان را
از ازل مست الستم از همه قید بجستم
به خدا صید شدستم چه کنم تیر و کمان را
چو من از خویش بگشتم همگی خویش بگشتم
چو دل از غیر تو شستم چه کنم شرح و بیان را
یا رب چه جمالست رخ سیمبران را
کز پای در آرند بیک لحظه سران را
شایسته هر دیده نباشد رخ دلبر
از نور کجا بهره بود بی بصران را
ای زاهد مغرور به تسبیح و به طاعت
تا چند زنی طعنه تو صاحب نظران را
از درد من شیفته آگاه کسی نیست
کز سر محبت چه خبر بیخبران را
آن بی خبران از من آشفته چه دانند
خود را نشناسند و ملامت دگران را
دیدن زلف و خال نا محرم
دانه کید دام تلبیس است
هر نظر ناوکیست زهرآلود
که ز شست و کمان ابلیس است