آرامش

PEACE

آرامش

PEACE

پیر من و مراد من، درد من و دوای من



پیر من و مراد من، درد من و دوای من

فاش بگفتم این سخن، شمس من و خدای من

از تو به حق رسیده‌ام، ای حق حقگزار من

شکر تو را ستاده‌ام، شمس من و خدای من

مات شوم ز عشق تو، زانکه شه دو عالمی

تا تو مرا نظر کنی، شمس من وخدای من

محو شوم به پیش تو تا که اثر نماندم

شرط ادب چنین بود، شمس من و خدای من

ابر بیا و آب زن، مشرق و مغرب جهان

صور بدم که می‌رسد، شمس من و خدای من

کعبه‌ی من، کنشت من، دوزخ من، بهشت من

مونس روزگار من، شمس من و خدای من



روزها فکر من این است و همه شب سخنم



روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم ؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بود است مراد وی از این ساختنم
جان که از عالم علوی است یقین می دانم
رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مردار به هم در شکنم



تو مرا جان و روانی چه کنم جان و روان را



تو مرا جان و روانی چه کنم جان و روان را

تو مرا مایه جانی چه کنم سود و زیان را

چون من از خلق بریدم ز همه خلق رمیدم

نه عیانم نه نهانم چه کنم کون و مکان را

ز خودی چونکه برستم ز می عشق تو مستم

چون همه خویش شدستم چه کنم جمله جهان را

از ازل مست الستم از همه قید بجستم

به خدا صید شدستم چه کنم تیر و کمان را 

چو من از خویش بگشتم همگی خویش بگشتم 

چو دل از غیر تو شستم چه کنم شرح و بیان را



یا رب چه جمالست رخ سیمبران را



یا رب چه جمالست رخ سیمبران را

کز پای در آرند بیک لحظه سران را

شایسته هر دیده نباشد رخ دلبر 

از نور کجا بهره بود بی بصران را 

ای زاهد مغرور به تسبیح و به طاعت 

تا چند زنی طعنه تو صاحب نظران را 

از درد من شیفته آگاه کسی نیست 

کز سر محبت چه خبر بیخبران را 

آن بی خبران از من آشفته چه دانند 

خود را نشناسند و ملامت دگران را





دیدن زلف و خال نا محرم



دیدن زلف و خال نا محرم

دانه کید دام تلبیس است

هر نظر ناوکیست زهرآلود

که ز شست و کمان ابلیس است