حق کـه هفتـادو دو ملت آفـرید
فـرقه نـاجی از این ها برگـزید
فـرقـه ناجی بدان بی اشتبـاه
هست هفتـاد و دو ملت را پنـاه
مردمـان اش هـر یکی پـاکیزه تر
خو بروی و خوب خوی و خوش سیـر
به پیش شان جز یـاد حق منظور نیست
حرف غیـر بنـدگی دستور نیست
می چکد از حرف شان قند و نبـات
بـارد از هر موی شان آب حیات
فـارغ اند ازبغض و از کین و حسد
بر نمی آیـد ز شان افعـال بد
هـر کس را عزت و حرمت دهند
مفلـس را صـاحب دولت کنند
مـرده دل را آب حیوان می دهد
هـر تنی پـژمرده را جان می دهد
سبـز میسـازند چوب خشک را
بوی می بخشـد رنگ مشک را
هم شریف اند جمله د ر ذات و صفات
طالب ذات اند انهـم غیر ذات
خوی شان علم و ادب را مظهر است
روی شـان روشن زمهر انوار است
ملک شـان از قوم مسکینان بوده
هـر دو عـالم شـایق ایشان بوده
صحبت شـان خاک را اکسیر کـرد
حرف شـان در هر دلی تـاثیر کرد
هـر که بـا ایشان نشیند یک دمی
روز فـردا او کجا دارد غمی
آنچـه در صد سـال عمرش بر نیافت
صحبت شان همچو خورشیدی بتافت
مـا که از احسـان شـان شرمنده ایم
بنـده احسانیم و شـرمند ه ایم
صـد هـزاران همچو من قـربان شان
هـر چه گویم کم بود در شان شان
شـان اشـان بیـرون بود از گفتگو
جـامعه شان پاک است از شستشو